این کتاب را به عنوان سومین کتاب برای چالش طاقچه، خوندم. کتاب درباره مردی است که خیانت میکند و برای خیانت کردنش، هیچ دلیل خاصی ندارد. وی صرفا وقتی با یک خانم دوست میشود، دست و دلش به خیانت میرود و عاشق طرف میشود. عاشق ویژگی های متفاوت طرف مقابلش نسبت به طرف های قبلی یا بعدی است و گاهی در ذهنش مقایسه میکند که اگر فلانی بود، الان بهمان کار را میکرد و چقدر به او نیاز دارد.
در ابتدای گوش دادن به این کتاب صوتی، برخی کلمات مرا از اینکه بخواهم به شنیدن ادامه دهم، باز داشته و شوکه میکردند. انتظار نداشتم در یک کتاب، همچین کلماتی وجود داشته باشند. اما بهرحال به شنیدن آن ادامه دادم.
چیز دیگری که در این کتاب توجهم را جلب کرد، استفاده از ادبیات و سینما بود. از کتابها و نویسنده های معروف و کارگردان ها، نام برده میشد و به نوعی، ارتباط او را با یکی از طرف های خیانت برقرار میکند.
برخی از تکه های کتاب که یادداشت کردم:
+ با اینکه عذابم میدهد، حال میکنم با این خصوصیت آدم که وقتی پای عشق به میان میآید، زندگی را با ساختار ذهنی خودش تعریف میکند.
+ ببین فرزین، خاطره آدم رو فریب میده. باعث میشه فقط خوبی های گذشته یادت بیاد. بدی هاشم اگه یادت بیاد، یادت میره که چه لحظات بدی داشتی.
+ لامصب مثل سیگار است خاطره، حال میدهد. اما از درون میپوساندت. دنیا بدون گذشته برای آدم هیچ لطفی نداشت، هرچند با گذشته هم هیچ لطفی ندارد.
+ خب معلومه که بهت علاقه دارم! چون داریم با هم زندگی میکنیم. مگه میشه آدم کسی رو که باهاش زندگی میکنه دوست نداشته باشه؟ (میدونید، این یه واقعیته. وقتی با کسی زندگی میکنیم، باعث میشه احساس وابستگی و شاید حتی علاقه به طرفمون داشته باشیم درحالیکه این فقط یه عادته!)
+ من خیانت میکنم، به خودم خیانت میکنم و بعد، خود را در یک محاکمه ذهنی، محکوم میکنم. (راوی داستان اینجا داره سعی میکنه که خودشو بابت کار بدی که انجام داده، مجازات کنه. اما این کار باعث نمیشه پشیمون بشه یا نخواد این کار رو انجام بده. انگار دست خودش نیست و همه معشوق هاش رو میخواد!)
+ من خیانت میکنم، به خودم خیانت میکنم. همه آدم ها خیانت میکنند، بعد برمیگردند و برایش دلیل پیدا میکنند. من به سختی دلیل پیدا میکنم، و به راحتی ردشان میکنم. (راوی داستان خودش هم نمیدونه چرا اینطوریه، چرا یهو با یکی دوست میشه و صمیمی تر میشه و میخواد بهش نزدیک بشه و در عین حال، نفر قبلی رو از دست نده.)
+ برعکس همه آدما که فکر میکنن آدم عاشق میشه تا تنهاییش رو پر کنه، من فکر میکنم آدما عاشق میشن تا تنهاییشون رو بزرگتر کنن! (مشخصا راوی، از اینکه هم زمان چند نفر در زندگی اش هستند رنج میبرد. درست است که حضور هرکدام از آنها زندگی را برایش در لحظاتی شیرینتر و گاهی آسانتر کرده، اما به طور کلی، قطعا نمیتواند از این وضعیت راضی باشد. چرا که ممکن است با هیچکدامشان آن طور که باید، راحت نباشد و یا اینکه همانطوری که در داستان اتفاق میافتاد، وقتی با یکیشان بود، به دیگری فکر میکرد.)
خلاصه که این کتاب برای من تیکه های قشنگی هم داشت و گاهی لذت میبردم از احساسات و توصیفات آدما، صدای گوینده و لحنش رو هم دوست داشتم :) اما امتیازم بهش متوسطه. چون یکم بی سر و ته و بدون هیچ بود! به طور کلی برای پر کردن اوقات فراغت مخصوصا شب ها قبل خواب نسبتا مناسبه :). اما میشه گفت خیلی کتابهای بهتری هستند که میتونین وقتتون رو بهشون اختصاص بدین. :)