۱.
ما ایرانیها علاقهی زیادی به صف داریم. یکجور پیوند عاطفی داریم انگار. هرچیزی که در صف، با صف و به صف مربوط است، ما رابه وجد میآورد. حالا میخواهد صف غذای نذری باشد، خرید بلیت مترو باشد یا صف چکاین در فرودگاه. صفِ رستورانها ومیهمانیهای سلفسرویس را هم که دیگر خودتان اوستایید و بهتر از من بر مختصاش وقوف دارید. ما در صف، از خود بیخود میشویمو هر صف را به مثابه میدان نبردی برای احقاق حقوقِ حقهمان میپنداریم. گویی که باید، همهی از دست دادههای سالیان را از نفراتپیشین و پسین باز پس بستانیم.
۲.
ما را صفپسند بار آوردهاند نامردها. حالا شاید در ظاهر نَکوناله کنیم و ادا در بیاریم که چه وضعاش هست و اینها، اما، وقتی چیزیرا بدون صف بهمان میدهند، چندان به دلمان نمینشیند. کسبِ هرچیزی در صف برایمان یک موفقیت و دستاورد معنادار است. بایدمیان آدمیان له شویم و از بوی تعریقشان تهوع بگیریم و لگدهای بسیار شویم که آنچیز بهمان مزه کند. غیر از این باشد، به ملال دچارمیشویم.
۳.
حالا این آسمانریسمانها را بافتم که بگویم اینبنده پریروز «بدون صف» واکسن زد. یا علمیتر بگویم، امیدوار است که آنچیزی که زدهواکسن باشد. اسپایکوژن. اسماش که قشنگ است و خارجی مینمایاند. روی انواع جانور جواباش را پس داده و حالا زمان آزمونِآدمیزادیاش شده. آخر ما هرجور دودوتا چهارتا کردیم، دیدیم از اینها آبی گرم نمیشود و نمیشود روی قول و وعدههاشان حساب بازکرد. این شد که جانِ ناقابلمان را به ورطهی آزمایش بردیم تا هم شانس زندهماندمان کمی بیشتر شود و هم بتوانیم ادای کمک به توسعهیعلم و اینها هم درآوریم
۴.
از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان، وقتی فهمیدم که محل تزریق اسپیناس پالاس است، لباسهای پلوخوریام را آماده کردم و ازتهماندهی عطر گرانقیمتام به خود زدم. بیمارستان بقیهالله نیست که چرک و ژولیده بروی، باید چیتان فیتان کنی. پیش خودم گفتم حالااحتمالا دم دری جایی، یک کانتری گذاشتهاند و مردم را در صف کردهاند و یکی یکی بازوان برهنه را پشت هم گذاشتند و دانهدانهچیزهایی را فرو میکنند. ولله که اگر میدانستم آنطور قرار است به استقبالمان بیایند و تکریممان کنند، یک دست لباس پلوخوریترمیخریدم و یا از برادرم که یکعالمه لباس پلوخوری دارد عاریه میگرفتم.
۵.
از همان دم در، خبری از صف نبود. ما هی به دنبال این میگشتیم که ببینیم تودهی مردم کجا جمع و یا به خط شدند تا خودمان راپشتشان جا کنیم، اما هر چه بیشتر نگاه میکردیم صندلیهای تروتمیز میدیدیم. نه از این سفیدهای پلاستیکیها، از آن صندلیهایمرغوبِ کفهداری که ما جلوی میهمانهایمان میگذاریم. از همان در اول که وارد شدیم، یک خانمی به پیشواز آمد و بستهی قشنگیدستمان داد. ما هم که هنوز باورمان نشده بود، نگرانِ قضاوتِ باقی آدمها، یکجوری که انگار حالا خیلی هم چیزِ مهمی نیست، ادایتوجه نکردن در آوردیم و خدا خدا میکردیم که یکی دیگر محتویات بسته را بیرون بریزد که بفهمیم چه ستاندیم.
۶.
در همین احوالات بودیم که یک آقای خوشتیپ و تراشخوردهای آمد و ما را تا اتاق دیگر همراهی کرد. باز هم خبری از صف نبود و انگارکه آدم مهمی باشیم، پشت یک کانتر نشستیم و مختصری سوال پاسخ دادیم و رفتیم مرحلهی بعد. سرتان را درد نیاوردم، ما را هی ازاینور به آنور کشیدند و هربار هم یکی همراهمان شد و همهجا هم صندلی بود و هیچ خبری از صف و یک لنگ پا شدن نبود. شما بگو۱۰ ثانیه ما را معطل کرده باشند. اینقدر همهچیز به قاعده و درست چیده شده بود که دیگر داشت یکجورهایی بهمان بر میخورد. جایتان خالی، اینقدر بهمان خوش گذشت که یادمان رفت از لحظهی اصابت سرنگ به بازوانمان عکس بگیریم و ضمیمهی این نبشتهکنیم.
۷.
من را در این ثلثِ قرنی که از خدا عمر گرفتم، هیچکجا اینجوری و در این حجم و سطح تکریم نکرده بودند. هرجا که اربابرجوع بودیم، ماباید عزت و احترام میکردیم. شما یک تُک پا به هر دستگاه و ارگان و سازمانی بروی، متوجه میشوی که از چه حرف میزنم. مراکزدرمانی را که دیگر نگویم برایتان. اگر رویشان میشد، میگفتند که خودمان هم خودمان را درمان کنیم و زیاد سر به سرشان نگذاریم.
۸.
حالا خارج از شوخی و مسخره بازی، از در که بیرون آمدم غصهمان گرفت که چقدر برای احترام دیدن خود را نالایق مییابیم. چقدر عادتبه هرچیزی کردیم که نباید. چقدر چیزهای «حداقلی» از مراعات و اخلاق در این مُلک و مملکت نایاب است. چقدر تحقیر شدیم وحواسمان نیست.