خارجیها از نظر بسیاری از ما ویژگیهای یکسانی دارند. بوهای خوب میدهند. چشمهای روشن و موهای بور دارند. قدبلند، چهارشانه و به طور کلی کیوت و جذاب هستند. مردهایشان جملگی کروات میزنند و خانمهایشان نیز لباسهای خیلی قشنگ میپوشند. پولدارند، کیفوحال دنیا را میکنند و اساسا حال دلشان خوب است.
اینجوری توی مغزمان رفته که خارجیها، همواره اوضاعشان از ما بهتر است. از ما بهتراناند اصلا. توی کَتمان نمیرود که یکی هم خارجی باشند و هم شبیهمان. متوجه نمیشویم که چطور میشود که یکی همزبانمان باشد ولی هموطنمان نه. حق داریمها. مملکت مولتی نشنالی که نیستیم. هیچکجا هم که دربارهی تفاوت نژادی و زبانی و این قرتیبازیها چیزی یادمان ندادند. همینقدرش را هم که مراعات کردیم، از بزرگواری و آریایی وجود خودمان است.
ما همیشه از مملکتمان مهاجرت کردیم و درک نمیکنیم که ممکن است برای کسانی، اینجا، جایی برای مهاجرت باشد. ما از اینجا فرار کردیم و نفهمیدم که برای کسانی پناه است. افغانستانیها نه برایمان خارجی بودند و نه مهاجر. نه از خود دانستیمشان و نه میهمان پنداشتیمشان. آنها طی سالها، شهروند درجه دو یا سه نبودند، فقط بودند. با اکراهِ ما بودند.
ما درکی از افغانستان و افغانستانیها نداریم. نه از امروز و نه از دیروزشان. نه از آنهایی که در وطنشان ماندند و دیروز از ترس طالبها خود را آویزان چرخ طیاره کردند، نه از آنهایی که میهمانمان شدند و ناگزیر به هر کاری تن دادند. ما عادت کردیم به آنها از یک زاویهی تیز و فاصلهای دور نگاه کنیم.
حالا که بنای همدردی داریم و برای کابل و مزار و بامیان هشتگ میزنیم، که چقدر هم کار خوبی میکنیم، کاش کمی و قدری هم از این فاصلهی برخورد و تندی نگاهمان بکاهیم. کاش چیزهایی که یادمان نداند را خود یاد بگیریم.