میلاد اسلامی‌زاد
میلاد اسلامی‌زاد
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

درباره‌ی کله‌ی سحر

کله‌ی سحرِ من حوالی ساعت ۸ صبح است. قبل‌ترش هنوز «دیروز» به حساب می‌آید. «امروز» از وقتی شروع می‌شود که از رخت‌خوابکنده باشم. فلذا بین بیدار شدن در روز تازه و شروع‌اش توفیرْ بسیار است.

حالا، امروز در وضعیتی کم‌سابقه از کله‌ی سحر بیدارم و مشغول، چون دیشب تصمیم گرفتم که عین آدم بخوابم. از همان کله‌ی سحر،حجم خوبی کار مفید کردم. کتاب خواندم، نرمش کردم، ظرف شستم، گلدان‌ها را آب دادم و اگر پنجره‌ی همسایه‌ی روبرویی‌مان به سمتپنجره‌ی من بود و چشم تو چشم می‌شدیم، یحتمل سلام او را هم جواب می‌دادم.

کیف‌ام کوک بود. انگار که پاداش کار نیکی را ستانده باشم. یک‌لحظه اصلا شرم‌ام آمد که کوک است، لای این‌همه ماجرا و بلا. در همیناوقات بودم که فریده مسیج داد که ما داریم می‌رویم رشت برای خاک‌سپاری، تو هم بیا. «داریم» و «رشت» را یک‌جوری ادا کرد که گوییمنظورش همین الان و همین بغل باشد. البته معلوم شد واقعا منظورش همین الان است.

خواستم درباره‌ی مخاطرات کرونا، اهمیت فاصله‌گذاری، وضعیت سیاه رشت و این‌که به‌خدا آن مرحوم هم راضی به زحمت و خطر افتادننیست بگویم، که دیدم بی‌اثر است. خواستم دروغی مصلحتی بگویم، که حالم خوش نیست و مشکوک‌ام به دلتا و این‌ها، که دیدم ارزشفشار قبر و خوردن گوشتِ تنِ برادرِ مسلمان را ندارد. در نهایت اما گفتم که نمی‌آیم. اصراری نکرد و حتی به نظر خوشحال هم شد. خداحافظی کردیم و برای‌شان آرزوی سفری بی‌خطر کردم. آرزویی که با در نظر گرفتن دست‌فرمان و پراید زهوار دررفته‌اش، متاسفانه،دور به نظر می‌رسد.

تلفن را قطع کردم و بی‌فوت وقت، انگار کن برای مشغول شدن به کاری و فکر نکردن به چیزی عجله داشته باشم، آب کشیدن ظروف شستهشده را از سر گرفتم. حواس‌ام پرت شد و یک لیوان از دستم افتاد روی انگشت شست پای چپ‌ام. آمدم خم شوم تا هم انگشت وامانده راوراندازی کنم و هم لیوانی‌که به طرز معجزه‌آسایی سالم مانده بود بردارم، که سرم خورد به یک بشقاب دیگر و پخش زمین شد و هزارتکه‌اش تمام آشپزخانه را پر کرد. مختصری کف هم توی چشم‌ام رفت که حالا خیلی چیز مهمی نیست.

حالا من بودم و غم‌باد امیر که از کمی بعد از کله‌ی سحر دوباره بیدار شده بود و یک کله و انگشت شست ضرب‌دیده، میان آشپزخانه‌یکوچکی که هزاران تکه‌ی برّنده سطح‌اش را اشغال کرده. جارو و دمپایی هم هر دو، دور و دست‌نایافتنی.

با زحمت خودم را به کاناپه رساندم و دمر خوابیدم. به این فکر کردم که کله‌‌ی سحر بیدار شدن و کیفِ کوک به ما نیامده. شرم صبحگاهیبه پشیمانی نیم‌چاشت بدل شده بود. در حالِ مأیوسِ پیش از این، حداقل انگشتی و بشقابی سالم داشتم.

گاه‌نوشته‌ها | بازگردان از اینستاگرام https://instagram.com/islamizad
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید