
در روزگاری که همهچیز را میتوان نیمهکاره رها کرد، شاید «تمامکردن» بهخودیخود یک فضیلت منسوخشده باشد. ما در جهانی زندگی میکنیم که ناتمامماندن پروژهها، کتابها، دوستیها و حتی خودِ زندگی، نهفقط نشانهی تنبلی یا ضعف، بلکه شاید واکنشی منطقی به شرایطی غیرمنطقی باشد. اما مسئله چیست؟ چرا دیگر حوصلهی پایان نداریم؟
زمانی خواندن یک رمان چندصدصفحهای، آنهم تا آخر، نشان افتخاری برای خواننده محسوب میشد. امروزه با افتخار میگوییم: «سه فصل اولش را خواندم، سبک جالبی داشت!» گویی لمسکردن آغازها و رهاکردن آنها در میانه، تبدیل به نوعی سبک زندگی شده است. میل به کاملکردن جای خود را به اشتیاقِ آزمودن داده است. ما مشتاق شروعهای متعددی هستیم، اما پایانها دیگر ما را اقناع نمیکنند. چرا؟
در یک نگاه روانشناختی، میتوان گفت حوصلهنداشتن برای تمامکردن، تلاشی است برای پرهیز از اضطراب نهاییشدن. پایان، معنا را تثبیت میکند. پایان یعنی قضاوت. یعنی اینکه باید بپذیریم چیزی که بود، حالا دیگر نیست. و شاید ذهنِ امروزی ما، با بحرانهای هویتیِ هرروزهاش، بهطور ناخودآگاه از این تثبیت میگریزد. ناتمامگذاشتن، راهی است برای فرار از مسئولیتِ نهاییکردن.
اما فقط پای روان در میان نیست. جامعهی مصرفی نیز به این بیحوصلگی ساختاری دامن زده است. سرمایهداری دیگر نهفقط کالا، بلکه تجربه و احساس هم تولید میکند. الگوریتمها ما را مدام از این محتوا به آن محتوا میبرند، از این کتاب صوتی به آن پادکست، از این دوستی تلگرامی به آن فالوی اینستاگرامی. در چنین اقتصادی، پایبندی به یک چیز — یک پروژه، یک رابطه، حتی یک سبک زندگی — مساوی است با توقف در بازار گردش بیپایان انتخابها. و توقف یعنی شکست در اقتصاد توجه.
روانشناسانی مثل بری شوارتز سالهاست هشدار میدهند که فراوانی انتخاب، نوعی فلج در تصمیمگیری ایجاد میکند. اما ما فقط در انتخاب دچار فلج نشدهایم؛ در تعهد به ادامه نیز ناتوان شدهایم. چرا؟ چون در جهانی که همهچیز قابل جایگزینی است، هیچچیز آنقدر ارزشمند نیست که برایش سختیِ ادامه را تحمل کنیم. ما زندگی را تجربه نمیکنیم، آن را «مرور» میکنیم.
در سطحی ژرفتر، شاید ما دیگر به «پایان» بهعنوان یک مفهوم، اعتماد نداریم. پایانهای خوش دیگر در کار نیستند. جهان ما دیگر درام نیست، مجموعهای بیپایان از اپیزودهای متنوع است، بیآنکه ضرورتی برای فصل آخر باشد. درست مثل سریالهایی که تماشایشان را در فصل سوم رها میکنیم، چون «دیگر کشش ندارد». ما نیز خود را در فصل سوم زندگیمان رها میکنیم، نه از سر کسالت، بلکه بهخاطر فروپاشی روایت.
شاید چاره در آن باشد که مفهوم «پایان» را بازتعریف کنیم: پایان نه بهمعنای بستهشدن، بلکه بهمعنای پذیرشِ تغییر. اگر پایان را نه بهمثابه مرگ، که بهمثابه عبور ببینیم، شاید دوباره جسارت آن را پیدا کنیم که چیزی را تا آخر ادامه دهیم. و اگر چنین شود، آنگاه میتوانیم بگوییم: «من تمامش کردم، نه چون آسان بود، بلکه چون لازم بود.»