rifugio
ناگهان اتفاق افتاد!

میدانم این روزها از معشوق نوشتن،کمیدور از انتظار است اما دل نه جنگ میفهمد نه آشوب؛نه از دیکتاتوری سر در میآورد و نه کاری به آزادی دارد! تنها بلد است پر بکشد!پر بکشد به سمت یکجفت چشم مشکی نجیب و بااصالت!بلد استمدام خودش را به سینهی پر دردم بکوبد وسنگینی آن را صد چندان کند.
آدمی در برابر زورگویی های دلش بیدفاع است.حال اگر نداند که معشوق هم دوستش دارد یا نه که خبری از اتحاد همنیست.خودت میمانی ودلی که بی منطق وبیگناه تورا محکوم میکند و تاپای چوبه دار میبرد!
بدترین جنگ دوران،جنگ آدمی با دلش است.بدتر از آن وقتیست که نمیداند میتواند درسنگر آغوش معشوق پناه بگیرد یا نه!
کاش میدیدی حسرت داشتنات چه کرده با من.کاشمیدانستی چتر خیالت همیشه بر سر من باز است.روی ساحل انتظار نشسته ام،روبه اقیانوس نبودنت،بغض نداشتنت ابر چشمانم را بارانی میکند؛
من در اینجا در غریبانه ترین حالت ممکن سکوت کردهام؛تا دهان باز میکنم گریه سخن میگوید!
کاش میدیدی.....
کاش!
در این واپسین روزها که هر نفس غنیمت است،دوست ندارم دوست داشتنت را زیر گور ببرم.
کاش می فهمیدی!
عشق به دیگری،حادثه است نه ضرورت!
عشق به وطن،ضرورت است نه حادثه!
عشق به خدا ترکیبی ست از ضرورت وحادثه!
مطلبی دیگر از این نویسنده
روزگارِغریبیست نازنین!
مطلبی دیگر در همین موضوع
پس از بهمزدن بهتر است چهکار کنیم؟[انتقال تجربه]
بر اساس علایق شما
من حریصم،عزیزم...