rifugio
ندارد!
اولش یه نقطه کوچیک بود،یه خال سیاه کوچولو.فکر میکردم میفته اما نیفتاد.ریشه داشت!
بعد شد اندازه یه قطره اشک،بعد اندازه یه قطره بارون که وقتی میچکه روی زمین هی پهن و پهنتر میشه و فرو میره.
بعد شد بارون نم نم.داشتم باور میکردم اما قبول نه!
تا آخرین نفس هام جنگیدم تا قبولش نکنم.تا نشه جزئی از من.اما ریشه داشت!
بعد عین یه سلول سرطانی بیش از حدش رشد کرد.
دوتا شد سه تا سه تا شد شش تا و....
بزرگ شد،بزرگ و بزرگتر!
حالا دیگه اون جزئی از من نیست،من جزئی از اونم!
زورش بیشتر از من بود ،خیلی بیشتر!
پی نوشت:
سلام.ایننوشته عنوان نداره.یه نوشته ذهنی و دلیِ.چیزی برخاسته از حال الان و سرازیری کلمات روی کاغذ.چیزی که میتونه جالب باشه برام،برداشت شماست! دوست دارم بدونم حدس میزنید راجع به چی نوشته باشم؟!
اگه دوست داشتید کامنت کنید.دوست هم نداشتید شب به خیر.
مطلبی دیگر از این نویسنده
وروجک اعظم
مطلبی دیگر در همین موضوع
اَستِنوپیا (تیکِ چشم) و یک راه پیشگیری مهندسی!
بر اساس علایق شما
« ماهیت هر حکومتی را در زندانهایش میتوان شناخت. »