برنامهمان تقریبا ثابت شده، از نیمه شب تا طلوع آفتاب در حرم و باقی در هتل و گهگاه جایی به سیاحت و گردش. دیشب که به حرم رسیدم، به حدی شلوغ بود که از طواف منصرف شدم. گوشهای نشستم به خواندن چند مناجات از صحیفه سجادیه. در این بین چندباری نیروهای هندی-بنگلادشی نظافت حرم به بهانه تمیز کردن صحن جابجایم کردند و دست آخر جایی نشستم که از جلوی پایم صف آخر طوافکنندگان میگذشت و هر از چندگاهی لگدی نصیبم میشد.
همینطور که در آن موضع مرزی به گامهای طوافکنندگان خیره بودم، گفتگوی چند حاجی کناریام توجهم را جلب کرد. یک مرد میانسال ترکیهای از کناریاش به انگلیسی پرسید اهل کجایی و او گفت: ایجپت! ترکیهای با تعجب و لهجه غلیظ ترکیگفت: ایجپت نمنه ده؟ که مصری ادامه داد: مصر! و تعجب ترک را مبدل به لبخند کرد. بعد از نفر کناری مصری، که کناری من هم میشد همان سوال را کرد و پاسخ شنید: پاکستان و بعد همان لبخند. سوژه آخرش هم من بود که پرسید: «پاکستانی؟»، گفتم «لا، ایرانی» حالا چرا «لا»؟ چون واقعا شیفت کردن از انگلیسی به عربی برای ذهنم طاقت فرساست. دست آخر، کمی آجیل به مصری و پاکستانی و من تعارف کرد و مکالمهاش را به ترکی با هموطن کناریش ادامه داد.
از نشستن و خیره شدن در آن فضای بسته دیگر داشت حوصلهام سر میرفت که پاکستانی پرسید: از کدام شهری؟ به انگلیسی. گفتم: تهران، عاصمة ایران. کپیتال آف ایران! با خجالت کلهای تکان داد و ساکت شد. مکالمه به انگلیسی حقا برایم سخت است ولی هرچیزی از بیحوصلگی بهتر است. همین مرا در یک مکالمه سخت و طولانی با عبدالله انداخت، دانشآموز سال آخر دبیرستان از کراچی. پدرش وکیل بود و به نظر از خانوادهای ثروتمند میرسید. اطلاعات تاریخی قابل قبولی از ایران و شبهقاره داشت و معلوم بود درسش را خوب خوانده. من هم وقتی دیدم به تاریخ علاقهمند است کتاب نگاهی به تاریخ جهان جواهر لعل نهرو را به او معرفی کردم که نمیشناخت و به نظرم چون نویسنده سیاستمداری هندی بود، در دلش نسبت به پیشنهادم موضعی بدبینانه گرفت. وقتی از اقبال لاهوری و محمد علی جناح برایش گفتم گل از گلش شکفت که این چیزها را میدانم و گوشیش را در آورد و در بخش یادداشتها جلوی شماره ۵۶ نوشت، «لرنینگ فارسی» و توضیح داد یکی از کارهایی که میخواهد قبل مرگ انجام دهد، یادگیری فارسی است تا بتواند کتابهای علامه اقبال را بخواند.
عبدالله مثل هر اهل سنت دیگری گفتگو را به اختلافات شیعه و سنی کشاند. به اختلاف اذان، قمه زنی و دشنام به صحابه. توضیح دادن این چیزها به انگلیسی سخت بود اما توضیحاتم به نظر برایش قانعکننده آمد. برایش چند بیت از غزل محمد صادق آتشی با مطلع «قبله یکی، کتاب یکی، آرمان یکی» را هم سعی کردم ترجمه کنم که گفت، همین فارسی شعر را فهمیده! انگار شعر به اردو هم همان معنای خودش را حفظ میکرد. ماجرای هفته وحدت هم برایش بسیار جالب بود و گفت ما هم یکی مثل رهبر شما میخواهیم که به اختلافات مذهبی در پاکستان پایان بدهد.
من هم مثل همیشه بحث را به فلسطین کشاندم. چند استیکر توی کیفم را درآوردم گفتم یکی را انتخاب کن. استیکر حنظله برایش جالب آمد و دربارهاش پرسید. ناجی علی را به او معرفی کردم و در گوشیام چند کاریکاتور از او را نشانش دادم. درباره فلسطین چیز زیادی نمیدانست و برایش تازگی داشت. در نهایت هم یک استیکر که نقشه فلسطینی مملو از شاخههای زیتون بود را انتخاب کرد که کنارش به انگلیسی شکسته نوشته بود: «فری پالستاین» و تشکر کرد.
گفتگوی مفصلم با عبدالله تا اذان صبح ادامه داشت و پس از آن دوشادوش هم نماز خواندیم. شمارهام را گرفت، بغلم کرد و خداحافظی کردیم. مثل دو برادر، روبروی حجر اسماعیل.
بعد از نماز همراه مادر مشغول طواف شدم. شلوغ بود اما قابل تحمل. دور اول مناجات حضرت امیر در مسجد کوفه را خواندیم و بعد از آن مشغول تنوع طوافکنندگان شدیم. در این بین چشممان افتاد به گروههای کوچکی که پشت احرام مردان و مقنعه زنانشان نوشته بود: حجاج فلسطین یا چیزهایی شبیه به آن. جلو رفتم و برای اطمینان از یکی از جوانانشان پرسیدم: فلسطینی؟ سر تکان داد که بله. گفتم: اللهم حرر فلسطین و مسجد الاقصی که دستش را بلند کرد و گفت: آمین. استیکری از جیب همیانم درآوردم و به او دادم. نقشه فلسطین بود که در آن شعر معروف محمود درویش را جا داده بودند: «علی هذه الارض ما یستحق الحیاة». با خنده تشکر کرد.
بعد از نزدیک به یک ساعت، وقتی آفتاب کم کم بر روی پرده سیاه کعبه پخش میشد. به نزدیک باب عمره رفتم. طواف را تازه تمام کرده بودم و دنبال جایی برای نماز میگشتم که یکی گفت: «تیک إ فوتو؟» گوشی را گرفتم و عکسی از او و همسرش با پسزمینه کعبه انداختم و نشانش دادم، لبخند مهربانی زد و تشکر کرد.
چهرهشان مدیترانهای بود، لحظهای از سرم گذشت نکند از آن فلسطینیهایی باشد که در طواف دیدم. پرسیدم: «فلسطینی؟» با افتخار و شعف گفت: «یس!» به پیکسل مسجد الاقصایی که به سینهام زده بودم اشاره کردم و گفتم: «نحن نحب فلسطین و مسجد الاقصی؛ اللهم حرر مسجد الاقصی» لبخندش دو چندان شد و پرسید از کجایی؟ گفتم: ایران! و تنها استیکر باقی مانده توی جیب همیانم را درآوردم و سمتش گرفتم؛ یک مثلث قرمز که رویش نوشته بود: «هنا ارض العزه، غزه» با صدای بلند و هیجان خواندش و چندباری تشکر کرد. گفت بیا عکس بگیریم. عکس گرفتیم و دست دادیم. برای خداحافظی گفتم: «عاشت فلسطین! مع السلامه» گفت: «عاشت ایران! عاشت ایران!»
از خداحافظی با زوج فلسطینی دقیقهای نگذشته بود که مردی را دیدم، کمی جلوتر پشت به من، داشت به کعبه نگاه میکرد. پشت احرامش، داخل یک دایره سبز زیتونی نوشته بود: «حملة الوفاء للاقصی» و زیر آن تصویری از قبة الصخرة و مسجد الاقصی گلدوزی شده. جلو رفتم و اجازه خواستم که عکس آن طرح را بگیرم. با خرسندی قبول کرد و گردنش را هم کج کرد که نیمرخش در عکس بیافتد. بعد از عکس پرسیدم از کدام شهرید؟ گفت: قدس! وه که چه شهری، قدس «مدینة تفوح الأنبیا، یا اقصر الدروب بین الارض و السماء...» به هیجان آمده بودم و با شوق تنها به ذهنم آمد که به او بگویم: «نسألکم الدعا في مسجد الاقصی» که پاسخ داد انشالله و پرسید از کجایم. گفتم ایران. دستش را دراز کرد و صمیمانه دستم فشرد.
در همین حین چشمش به پیکسل مسجدالاقصای روی سینهام افتاد و با تحسین چیزی گفت که نفهمیدم. یادم افتاد که استیکرها تمام شده. پس همان پیکسل را باز کردم و به او دادم، سر ذوق آمد و گفت عکس بگیریم و پیکسل را جلو گرفت که در عکس بیافتد. موقع خداحافظی گفت: اسمي مهند. اشتباه محمد شنیدم و گفتم: آني محمد ايضا. که با تأکید گفت: «مهند» و دستم را بیشتر فشرد.
هنگام بازگشت از حرم و در راه باب علی به این فکر میکردم که حج چه فرصت منحصر به فردی برا تعامل مسلمین و تقویت همدلی میان آنهاست و چه زیانکاریم که سالها این فرصت را ضایع کردهایم و چه ستمکارند آنان که به بهانه سیاستزدایی از حج مانع چنین تعاملاتی میشوند.