ظهر روز شنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۳ است. سومین روز سفر. روی تختم در اتاق ۳۱۳ هتل لابا دارنا نشستهام و این چیزها را مینویسم.
موقعیت لابادارنا را میشود با یک جستجوی ساده در گوگل مپ پیدا کرد. هتلی است در یک کیلومتری مسجدالحرام. روبروی آن اتوبان طائف و پشتش به کوه سنگی و تراشخوردهای است که مثل غالب کوههای تراشخورده مکه گویا سیمان یا چیز دیگری به آن زدهاند بهطوری که شبیه سنگی یکپارچه سیاه به نظر میرسد. لابا دارنا هتلی دو ستاره است با امکانات کم که البته با سرویسدهی سطح بالای سازمان حج، کمبودهایش چندان به چشم نمیآید.
رفتن به مسجدالحرام از هتل، به این قرار است که اول باید اتوبوسهای شماره ۲ ایرانی را که در بازههای زمانی کمتر از ۱۰ دقیقه از جلوی هتل میگذرند، سوار شد و با آنها به پایانه جمرات رفت. در پایانه جمرات، دهها اتوبوس دیگر به رنگ زرد به نوبت پر میشوند و حجاج را تا باب علی علیه السلام، پای کوه ابوقبیس و شرق برج بزرگ ساعت، میبرند. از آنجا هم تا کنار کعبه چند صد متری بیشتر راه نیست.
در این ۳۶ ساعتی که در هتل مستقر شدهایم، ۳ بار حرم رفتهام. بار اول صبح روز جمعه، بعد از نماز صبح، ساعت ۵، برای انجام مناسک عمره تمتع. طواف، نماز طواف، سعی و تقصیر. از بین همه اعمال طواف بسیار شیرین و دلپذیر بود و سعی طاقتفرسا و گمانم برای همین سعی مستحبی نداریم. دو بار دیگر نیز، هریک به طوافی مستحبی به نیابت، و چند نمازی.
قبل از این سفر هر بار که به مسجدالحرام فکر میکردم، تصورم فضایی سنگین و تحت کنترل بود. جایی که باید مدام مراقب رفتارت باشی، مبادا خطایی از تو سر بزند. جایی با ماموران غلاظ شداد که قرار است مدام بر سرت فریاد بزنند و امر و نهی کنند. اما از همان بدو ورود به مسجد، چنان آرامشی بر دلم افتاد که هیچ از آن اضطرابهای پیشین نماند. ماموران اهل مدارا و خوشخلق و فضا آنقدر صمیمی که هیچ رنگی از اختلاف عقیده در فضا حس نمیشد.
در بین گردش در اطراف کعبه، به بهانههای مختلف با چندحاجی گفتگویی دست داد. یکی اهل بورکینافاسو، درشت هیکل و به غایت سیاه که بین موهای فرفری متراکمش، نخ کلفت طلایی رنگی گیر کرده بود، شاید از لباس یکی از خانمهای هندی. وقتی دستم را به سمت سرش بردم بدون هیچ مقاومت و تعجبی سر خم کرد و بعد از آنکه فهمید قصدم بیرون آوردن آن نخ از بین موهاش بوده، لبخند زد و گفت: تنک یو! و بعد صحبتی درباره اینکه اهل کجا هستم و او اهل کجاست و قبول باشد و اینها، به انگلیسی و عربی مخلوط. تهش هم یک برچسب فری پالستاین، به او هدیه دادم که گفت: «اللهم انصر الاسلام و المسلمین» و همانجا چسباند پشت گوشیاش.
دیگری یک مرد میانسال کوتاه قامت بود با همسرش که بسیار به هم شبیه بودند، از من خواستند با پسزمینه کعبه ازشان عکس بگیرم. حدس زدم اهل ترکیه باشند، پرسیدم و درست بود. از عکس خیلی خوشش آمد و تشکر کرد، البته حدس میزنم تشکر کرد وگرنه من که یک کلمه از آن ترکی غلیظ را نفهمیدم. وقتی هم که پرسیدم عربی یا انگلیسی بلدی؟ کله تکان و داد و ترکیش را از سر گرفت که طبعا یعنی نه.
هم صحبت دیگر یک جوان کم سن اهل بنگلادش بود. او هم درخواست عکس گرفتن داشت. بسیار آراسته و صورتش سبزه و با ریشی کوتاه و مویی شانه شده. انگلیسی را عین هندیها با دندانهای به هم فشرده حرف میزد و هیچ عربی بلد نبود. از من پرسید: «ایجپت؟» آخر من کجا شبیه مصریها هستم برادر؟ تعجب کردم و گفتم ایرانی! گل از گلش شکفت و کلهاش را تکان داد که لابد یعنی چه عالی. مصری هم بودم همینطور میکرد لابد. داشت میرفت که یادم افتاد یک برچسب فلسطین آزاد هم به او بدهم اما بین سفید متراکم احرامها گم شده بود.
ماجرای دیگر این احرام است. قبل از سفر حس ناراحتی به آن داشتم. دو تکه پارچه که قرار است لباس باشد چیز راحتی به نظر نمیرسد اما حالا به نظرم حقا پوشش دلخواهی است؛ خنک، گشاد و لطیف. دیگر آنکه بدون احرام کسی را به حرم راه نمیدهند. البته این قاعده طبعا برای مردهاست و زنها حجابشان به هرشکل میتواند احرامشان باشد و کسی کاری به لباسشان ندارد اما مردهایی که احرام نپوشیدهاند فقط میتوانند بروند طبقه دوم مسجد برای نماز و تماشا. برای همین خیل حجاج احرام صوری میبندند و راهی حرم میشوند. یک جورهایی لباس فرم حرم، شده این دو تکه حوله سفید. همین دیگر. بخوابیم تا عصر و باز حرم عزیز.