این روزها که نمایشگاه کتاب تهران در حال برگزاری است، کمی آنطرفتر از ما ترامپ در اولین سفر خارجی دوره ریاست جمهوریاش با یک هیئت پروپیمان به ریاض سفر کرده تا با جمعی از حاکمان خلیج فارس در آنجا دیدار کند و قراردادهایی ببندد؛ حرفهایی در ذم ایران و ناترازی برقش و مدح سعودی و توسعه آن هم بلغور کرده. این وسط جمعی که بعضا اهل مطالعه و فکر هم هستند، آه حسرت میکشند که کاش ما سعودی بودیم.
من البته قصدی ندارم که این حسرت را زائل کنم؛ این حسرت حاصل شناخت است، شناختی که سعودی را یک ملت مترقی میداند و ما را یک ملت عقبمانده و این شناخت البته مبتنی بر ارزشهایی است که توسعه و عقبماندگی را معنا میکند. اما گردش روزهای گذشتهام در نمایشگاه و دیدن اخبار قلقکم داد که چند خطی درباره ماجرایم با کتابفروشیهای مکه بنویسم.

همان روزهای اول که از اعمال عمره تمتع فارغ شدم، خیلی مشتاق بودم که شهر را ببینم. اولین چیزی هم که مشتاق دیدنش بودم، کتابفروشیها بود که از قضا چون هتلمان در حوالی دانشگاه ام القرای مکه (جامعه ام القری بالعزیزیه) قرار داشت، مرکز کتابفروشیها هم همان اطراف هتل بود؛ در خیابان معروف عزیزیه. یک شب به قصد دیدن همان کتابفروشیها بیرون رفتم. چندتا کتابفروشی کنار هم که برخلاف سایر بازارها خلوت بودند و جز پاکستانیها و هندیها در آنها کسی نبود.

در کتابفروشی اول قفسهها را دانه دانه از نگاه گذراندم. غالب قفسهها مختص کتابهای مذهبی و فقهی و حدیثی بود، کتابهای چند جلدی قطور، غیر آنها ترجمههایی از کتابهای معروف داستانی و انگیزشی. کتابهایی هم که توی چشم گذاشته بودند یادآور کتابفروشیهای ترمینالها و نمایشگاههای بینراهی بود؛ هنر ظریف بیخیالی، قدرت عادت، اصل گرایی و امثالهم. این وسط من توی ذهنم نویسندههای بزرگ عرب بودند که دوست داشتم کتابهای آنها را به زبان اصلی از نزدیک ببینم. پرسیدم از نجیب محفوظ، سید قطب، نزار قبانی و ادوارد سعید کتابی دارید؟ که کتابفروش با صدای آهسته گفت: ممنوع، ممنوع! شوکه شدم و کمی احساس خطر کردم و پرسیدم: از محمد حسن علوان چی؟ گفت: نه، نداریم. بیرون آمدم و با شک سراغ کتابفروشی بعدی رفتم. آن هم مثل اولی، کمی کوچکتر. دیگر سوال نکردم. گشتم و بین کتابها چند کتاب شعر هم پیدا کردم. کتابهای دانشگاهی هم اغلب در حوزه فنی و کامپیوتر بودند و به ظاهر خیلی ابتدایی. در حوزه حقوق و علوم اجتماعی هم هیچ کتابی انگار چاپ نشده باشد، اصلا قفسهای با آن موضوع نداشتند. کتابفروشی سوم و چهارم هم همانطور.


از کتابفروشی آخر که بیرون آمدم، جا خورده بودم و داشتم ذهنم را منظم میکردم و درباره نویسندههای معروف عربستانی جستجو میکردم و هرچه میگشتم کمتر چیزی پیدا میکردم! کشوری بدون نویسنده و کتاب؟! قصد برگشتن به هتل داشتم که متوجه شدم در بخشی از پیاده رو که تاریکتر از سایر بخشهای خیابان بود، سروصدایی بلند شده. کمی نزدیک شدم و دیدم چند مرد با دشداشه سفید انگار کسی را دوره کردهاند و با صدای بلند سرش داد میزنند و گهگاهی لگدی هم نثارش میکنند. کنار چند نفر دیگر ایستادم به تماشا. چیزی نگذشت که با اصرار یکیشان بالاخره رهایش کردند و رفتند و مردک که حالا میدیدمش با قیافه و لباسهای ژولیده، خودش را به کنار پیاده رو کشید. یکی از کنارم رد شد و سمتش رفت و یک بطری آب جلوی مرد گذاشت و رفت. باقی هم پراکنده شدند. به ظاهر معتاد و کارتن خواب به نظر میرسید. طوری که توجهی جلب نکند یک عکس گرفتم و رفتم. بین راه بازگشت به هتل، باز چند مرد شبیه همان مرد ژولیده را هم دیدم که یا مثل زامبیها تلو تلو میخوردند یا گوشهای ولو افتاده بودند. بعد از آن تصمیم گرفتم که شبها جز حرم و اطراف جای دیگری نروم. هم تحملش را نداشتم، هم به نظرم خطرناک میآمد.

با این حال من یک شب کمی از حقیقت توسعه سعودی را دیده بودم و دیگر غبطه خوردن به آن برایم خندهدار بود و کاش تمام میشد این حقیقت را تمام کسانی که به سعودی غبطه میخورند هم ببینند...