او قلبش بار ها شکسته بود. اما این بار شکسته تر از قبل بود. او این بار دیگر نمیتوانست تحمل کند او اینبار واقعا نیاز به کمک داشت او نیاز به یک تکیه گاه، نیاز به یک اغوش گرم داشت. نیازمند بود خودش را رها کند و یکی اورا در اغوشش بگیرد و نگهش دارد و حالش رو بهتر کند
اما هیچکس نبود از عشق که خبری نبود دوستانش هم برایشان مهم نبود و به دیگران بیشتر از او اهمیت میدادند یا به قول خودشان وضعیتشان بدتر بود و او مثل همیشه باید حال انهارا خوب میکرد در حالی که خودش از درون داغون بود
نمیدانست چیکار کند تا حالش بهتر شود او فقط به یک بغل نیاز داشت همین
فقط یک نیروی کمکی که دست او را بگیرد. اما هیچکس نبود.
هیچکس...