Mina
خواندن ۵ دقیقه·۱ ماه پیش

آن حسِ بی نام نشان

صبح بود هوا تازه روشن شده بود من هم مانند هر روز در همان خیابان همیشگی راه میرفتم تا به مدرسه برسم ذهنم درگیر کار های امروز و البته بیشتر ذهنم هنوز خواب بود. در حال رد شدن از خیابان های متعدد بودم که ناگهان احساس رد شدن چیزی از کنارم کردم کاملا از بیخ گوشم گذشت موتوری ای بود که با سرعت از کنارم داشت رد میشد همان لحظه صدای نآشنایی شنیدم: خانم مواظب باشین. سرم رو بالا بردم و نگاهش کردم مردی جوان بود پالتویی بلند به رنگ کرم در تن داشت و ماسکی سفید زده بود ان لحظه حس عجیبی بهم دست داد.

سریع به خودم امدم و سری تکان دادم و تشکر ریزی کردم نمیدانم شنید یا نه چون اون دیگر رفته بود و مسیرمان در ضد هم بود.
_________________________________________
دوشنبه بود یک روز مزخرف دیگر اما یک چیز مزخرف ترش میکرد حس عجیب و بهتره بگم قابل تحملی در دلم میپیچید نمیدانم چگونه توصیفش کنم؟ حالت تهوع نه حالت تهوع نمیشد گفت بهتره بگم گشنگی یا اصلا دل درد یه حس نمیدانم چی ای که اخر هم اسمش را نفهمیدم بگذریم همان در دلم پیچیده بود

به زنگ معارف که رسید بدتر شد داشتم با خودم کلنجار میرفتم که ایا اجازه بگیرم و برم پایین؟ اصلا اجازه میدهد؟ بلاخره بعد از ان همه کلنجار الکی با خودم بلند شدم و از ته کلاس به سمت میز معلم رفتم: خانم ببخشید میتونم برم پایین؟ حالم خوب نیست
لحظه ای درنگ کرد اما بعدش گفت: برو و بعد حواسش را به کنفرانس جلب کرد
من هم که انگار از قفس ازاد شده بودم به سمت در رفته و بعد هم به سمت حیاط به حیاط که رسیدم و هوای تازه بهم خورد حس بهتری بهم دست داد

گفتم برم ابی به دست و صورتم بزنم بعد از اینکه شیر اب را باز کرده و عینک رو از چشمانم برداشتم ابی به سر صورتم زدم دیدم واقعا توان ندارم یک دستم را روی شیر اب گذاشتم و بستمش و به دست دیگرم تکیه دادم سرم رو به پایین بود چون اب خنک به صورتم زده بودم وقتی باد به ان میخورد حس خنکی خوبی داشت توی حیاط سکوت بود مدتی همینطور گذشت و من سرم همچنان پایین بود ناگهان صدایی اشنا شنیدم

صدای معاون یا بهتره بگم معلم قبلیمان پیچید: دخترم خوبی چیشده؟ سرم را بلند کردم و دنبال محل صدا میگشتم توی حیاط کسی نبود. همان صدا دوباره گفت: اینجا دخترم اینجام نگاهم به پنجره رفت صورتش دیگر مشخص شده بود و پیداش کرده بودم عینکم رو داخل جیبم گذاشتم و به سمتش رفتم بعد از یک مکالمه درمورد اینکه چیشده حالت خوبه؟ و جواب من که احتمالا سر گشنگی حالت تهوع دارم و پیشنهاد او برای دادن شکلات و درست کردن یک لقمه و قبول کردن درجای من

او اول رفت و یک جعبه چوبی که شکلات مختلفی توش داشت به سمتم گرفت و اصرار شدیدی داشت که ابنبات نعنایی ور دارم که دروغ هم نمیگفت تاثیر داشت مشکل اینجا بود که من از نعنا خوشم نمی امد حالا بماند که توی اون شرایط نتوانستم نه بگویم و ورداشتم و یک شکلات دیگه هم در کنار اون ورداشتم و بعد از رفتن و دوباره امدنش لقمه نون پنیری که همان لحظه درست کرده بود رو گرفتم همچنان که بهم نگاه میکرد گفت: برو توی حیاط بخور. سری تکان دادم و به سمت حیاط رفتم و روی سکو نشستم اول لقمه نون پنیر و بعد هم ان شکلات را خوردم و با ابنبات نعنای توی جیبم ور میرفتم دوباره یک حس عجیب بهم دست داد از محبتش خوشم امده بود همچنان که فکر میکردم سرم هم به طرز وحشتناکی درد میکرد پس سرم رو با دستم گرفتم و بعد از مدت نه چندان طولانی صدای قدم های کسی رو شنیدم یکی از همکلاسی هایم بود امده بود بطری ابش را پر کند لحظه ورودش مرا دید با صدایی ملایم پرسید: خوبی؟ اره ای گفتم البته دروغ بود و دوباره چشمانم رو بستم و سرم رو به پایین بود دیگر چیز زیادی نفهمیدم گمان کردم حتما به سر کلاس رفته که ناگهان صدایش را در خیلی نزدیکی خودم شنیدم چشمام رو باز کردم رو به روم بود: مینا مطمئنی خوبی؟ پاشو بیا بریم اونجا بشین یه چایی نباتی چیزی..

از ان محبتش تعجب کرده بودم و بلند شدم و به سمت جایی که میگفت رفتم نگاهی کردم دستش فاصله چندانی با شونه ام نداشت ولی دستش هم روی شانه ام نگذاشته بود انگار تردید داشت و با خودش میگفت حتما خوشش نیاید پس مراعات کنم و بعد از رسیدن به مقصد و مطمئن شدن به سر کلاس رفت من که هنوز باورم نشده بود و حس عجیبی توی بدنم میپیچید لبخندی زدم و به ان لحظه چندین بار فکر کردم _________________________________________
هنوز چیزی از کرونا نگذشته بود سر کلاس بودیم فکر کنم زنگ اجتمایی بود و معلم هم مشغول همه ماسک داشتیم ناگهان ماسک من بندش کنده شد و من در حال کلنجار رفتن با ماسک بودم یکی از بچها که انگار متوجهش شده بود گفت: میخوای بده من درستش میکنم. تعجبب کردم انگار انتظار ان حرف رو ازش نداشتم سری تکان دادم و بهش دادم و مشغول تماشا کردنش موقع درست کردن ماسک شدم با خودش درگیر شده بود ولی بلاخره درستش کرد و بهم داد و من تشکر کردم و البته دوباره ان حس عجیب رو توی خودم حس کردم

__________________________________________

آن حس عجیب آن حس واقعا چیست؟ آن حسی که بار ها در موقعیت های مختلف تجربش کردیم. ان واقعا چیست؟

شاید اگر در مقابل با جنس مخالف باشد یک جور عشق در نگاه اول به نظر میرسد ولی صد در صد اگر در مقابل با معاون باشد عشق در نگاه اول که نیست ولی ان حس هنوز همان حس است

حسی که میشه اسمش را یک جور قدردانی؟ خوشحالی از محبتی که به تو شده؟ ذوق و تحسین کردن ان فرد برای اینکه این کار را یرای تو انجام داده؟ صد در صد همین است یک مدل واکنش در برابر این جور لطف و محبت ها و که صرفا ادم ها برای هم انجام میدهن البته امیدواریم انجام بدهن به هر حال در هر جایگاهی چه معاون چه همکلاسی چه یک رهگذر ساده در خیابان

چرا بعضی اوقات ما این رو مخصوصا در مقابل با جنس مخالف عشق میابیم؟ صرفا از یک محبت که نمیتوان عاشق شد میتوان؟ فکر نکنم

چرا قلمم جدیدا اینطور مینویسد؟ شاید همیشه اینطور مینوشت؟ دنیا به اندازه کافی دردناک هست من چرا دارم بدترش میکنم؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید