دارد ازارم میدهد حتی نمیدانم چگونه باید شروع بکنم
صدای موسیقی را بلندتر میکنم تا طنینش گوش هایم را نوازش کند
از ان سخنان انگیزشی نفرت دارم از اجبار مفید بودن هر لحظه زندگی نفرت دارم ولی من دیگر حتی نمیدانم دارم با زندگیم چیکار میکنم گاهی با خود میگویم کاش انقدر بی استفاده نبودم.
روحیاتم اسان و سریع عوض میشود با یک بستنی خوشحال و با یک حرف از فردی در جامعه ناراحت میشوم
میخواهم به همچیز بی تفاوت باشم اما لعنت من همیشه خیلی اهمیت میدهم فقط ابرازش نمیکنم
در زندگیم ثبات ندارم میخواهم از همه فاصله بگیرم اما گاهی دنبال ان شادی و صمیمیت بین انسان ها هستم
میخواهم تنها باشم از ادم ها بیزارم اما وقتی در پارک کسانی که با یکدیگر خوش هستند را میبینم حسادت میکنم
وقت های بی دلیل که نباید گریم میگیرد اما در ان لحظات طاقت فرسا که قلبم سنگینی میکند و حالم از همچیز بهم میخورد نمیدانم ان اشک ها کجا رفتنه اند
جوری رفتار میکنم انگار از لمس های فیزیکی تنفر دارم ولی در خفا امید دارم تا کسی ان مرز های نامرئی را بشکند
میخواهم بگویم حالم خوب نیست اما فردا به حرف ام میخندم میخواهم درموردش با کسی صحبت بکنم اما از قضاوت ها و عذاب وجدانی که بعدش دارم فراریم
ان حال بد گفته نشده در خنده های واقعی و غیر واقعیم پنهان شده.
گاهی اوقات احساسات مرا فرا میگیرد و گاهی از احساسات فراریم و نمیدانم چگونه باید ابرازشان کنم
همان احساساتت که نمیدانم میتوان اسمش را احساسات گذاشت یا چیزی فراتر است؟
همان لعنتی بی ثبات دارد ازارم میدهد.
از ان فراز و نشیب نفرت دارم کاش همچیز روی یک خط صاف پیش میرفت دیگر تحمل چندین مسئله که باهم در اختلاف هستند را ندارم کاش فقط فراز یا فقط نشیب بود اما مگر ممکن است؟
میدانم قرار است فردا نظرم عوض شود یا نظر ان نقاب ام عوض شود و قرار است با خنده دوباره بخوانمشان مسخره است مگر نه؟
خیر من دو قطبی نیستم فقط بی ثباتم
انقدر بی ثبات که ان هیجان اول نوشته دیگر از بین رفته و چیزی برای گفتن باقی نمانده
فقط همه مسائلی که به هم ربطی ندارد در من جریان دارد
مانند فراز و نشیب یا همان بالا و پایین شدن ضربان قلب، دیگر تحمل ان بالا و پایین شدن را ندارم کاش همچیز در من انقدر بی ثبات نبود
کی میشود همچیز در خطی صاف پیش برود حتی ان ضربان قلب؟

حسودی میکنم