درد خاصی کل وجودم را احاطه کرده بود به هیچ عنوان. بهبود نمیافت نمیدانستم چیکار کنم تا حداقل اندکی بهتر شم
راه ها زیادی را امتحان کردم
فیلم دیدم و لحظاتی از زندگی واقعیم فرار کردم و همدلی ای با شخصیت های فیلم کردم که اخرسر یا بد تمام میشد یا اگرم خوب تمام میشد فقط یک فیلم بود و من وابسته به شخصیت ها
یا جلوی اینه بار ها بازیگری میکردم و خود را جای افراد دیگر جا میزدم تا شاید اینگونه اوضاع بهتر شود.که بماند فقط خودم بودم و خودم و ان بازیگری همش رویای نهفتم را به یادم میاورد و همچی را خراب میکرد
اهنگ گوش دادم موسیقی میتوانست روحم را کنترل کند. معرکه بود معتادش شده بود فکر میکردم همدردی پیدا کردم.و خب کرده بودم ولی بعضی اوقات موسیقی هم کار نمیکرد.
حتی به درس خواندن هم روی اوردم ولی مغزم تحمل انهمه نوشته را نداشت ذهنم جای دیگری بود پس فایده ای نداشت
بار ها با کسانی که حتی وجود خارجی نداشتند حرف زدم و زندگی کردم انها حرفایی میزدند که تا به حال نشنیده بودم ولی حیف انها اصلا وجود نداشتند.
غذا میخوردم و لذت میبردم برایم یک خوشی کوتاه بود که وزنم بهم یاداوری میکرد این راه هم جواب نمیدهد
کتاب خواندم تا شاید ان نوشته ها مرا به دنیای دیگری ببرد و مدتی ارامش داشته باشم و خب بهتره بگم به دنیای خیالی ببرد و خب بعد از یه مدت واقعیت تلخ توی صورتم کوبیده میشد
خودم از درد هایم نوشتم و راهی برای خالی کردن احساسات دفن شده ام بود ولی نوشته هایم مسخره بودند و هرسری که مینوشتم با خود میگفتم دیگه نمینویسم نوشته هام هر سری بدتر از روز قبلی، ادم واقعا خنده اش میگیرد
رنگ کردم و طرح کشیدم با وجود اینکه استعدادی نداشتم ولی وقتی دست هایم با هنر یکی میشد حس جالبی داشت ان خط ها انگار زبان من بودند حال نمیدانم چرا بیشتر اوقات کاغذ پاره میشد رنگ بیرون میزد و خط ها کج تر میشد وخر خط ها خطی خطی های بی حوصله ای میشدند
بازی میکردم تا کمی هیجان داشته باشم و حالم بهتر شود البته که بیشتر اوقات اعصابم نمیکشید
اشپزی کردم و مدتی با ترکیب انهمه مواد سرم گرم بود انگار داشتم جادو میکردم ولی اخرش با غر غر مادرم و حواس پرتی کار خراب میشد یا اگر درست پیش میرفت با دعوایی که بین من و مامانم رخ میداد همچی بدتر میشد
ورزش هم رفتم و حرص ها عصبانیت ها رو سر توپ بدبخت خالی کردم و با تموم وجود اسپک میزدم.بین خودمان بماند بیشتر اوقات خراب میکردم و حیف که ان هم زمان کمی در هفته بود و زود تمام میشد
به خودم هم اسیب زدم ان هم تاثیری نداشت
به ادم ها روی اوردم ولی تا به من رسید من بدرد نخور شدم و بار اضافه همه به فکر خود بودند اون هاییم که به نظر میومد فکر من هستن اخر معلوم شد فقط حرف میزدند و عمل نمیکردند فقط ظاهر زیبا داشتن و باطنی برعکس ظاهر انها. و این دردم را بهتر که هیچ بدتر میکرد
اخرسر ایمان اوردم خواب و فرار کردن از این دنیا بهترین کار است و واقعا بدون دغدغه میتوانی هر کاری بکنی که کابوس هایم خرابش کردند..
خسته شده ام همه این راه های لعنتی تاثیری موقت داشتن و زود تمام میشدن یا به هر دلیلی خراب میشدند
در اخر مانده بودم چطور این درد لعنتی را تمام کنم؟...
چرا هر کار میکنم بهتر نمیشود؟ چرا هر سری به بن بست میخورم؟ چرا همچیز انقدر مسخره پیش میرود؟
چیکار کنم که انقدر همچیز خراب نشود؟ چگونه این شمشیر پر از درد را از تن بی جانم در بیارم؟
چگونه؟ با چه کمکی با چه قوتی با چه امیدی؟؟.