
شاید در افکارش.؟ـ
شاید هم دیگر عقلی در من نمانده به هر حال مهم نیست..
لبخند ملیح میزنم و راه میروم اگر الان یکی از بچها مرا ببیند چه واکنشی نشان میدهد؟
مثلا میگویند اوه.. نگاهش کنین اون دختره درس خوانه معمولی و گوگولی چرا اینجوریه؟ اوه امکان نداره که این واقعی باشه..
حاضرم شرط ببندم که فکرشان از شک به این میوفتد که حتما در قصابی پدرش کار میکرده
کسی با همچین قیافه ای چه به این چیز ها؟
تک خنده* بگذریم در هر صورت برایم اهمیت ندارد که بخواهند زر زر کند
البته بزارید اعتراف کنم برایم اهمیت دارد شاید بخواهم باز هم اثر هنری تحویل بدهم. هوم؟
نمیدانم با خودم هم درگیرم اما یک چیز را خیلی میخواهم اینکه برگردم به صحنه جرم
یکجوری میگویم صحنه جرم انگار قاتلی چیزی هستم اوه من ادعایی ندارم ولی نمیتوانم انکار کنم که یک هنرمند نیستم
هنر زیبا و دلنشین من..
لبخندی از رضایت میزنم و به مسیرم ادامه میدهم تا به خانه برسم و فردا دوباره به مدرسه بروم فاقد اهمیت به هرچیزی انگار نه انگار که اتفاقی افتاده..
لبته مگر میتوانند شک کنند؟
من که کار اشتباهی انجام ندادم فقط دارم هنر خود رو ابراز میکنم مانند نقاشی که قلمو حاوی رنگ را ور داشته و روی بوم نقاشی خود میکشد من هم چاقو رو ورداشته حاوی با مواد دلخواه خود کرده روی بوم نقاشی خودم میکشم. نقاش مقداری از وسایل دیگر برای زیبایی اثرش استفاده میکند من هم همینطور
هنر است دیگر..
دوباره تمام افکارم پیش او میگردد.. واقعا بدجور رهایش کردم.
الهی خودت بمیری برای خودت
خب بروم سمتش؟ فردا یا شاید هم الان؟ اه الان نه حوصله ندارم فردا به موقع دوباره به سمتش میروم دوباره صحنه می افرینم و کسی نیست که به من مشکوک شود
خب چرا مشکوک بشون؟ از اعماق مغز من که کسی خبر ندارد دارد؟فکر نکنم پس جای شکی نیست در خیابان قدم میزنم
حال مانده ام من دیوانه ام یا خون روی لباسانم را فقط من میتوانم ببینم..
پ ن: حال به سوال اولی که توی خلاصه کوتاه از اولین بخش بود میرسیم و شاید هم جواب بسیاری از چیز هارو یافتیم تک خنده*
"پایانی که شاید پایان نباشد کی چه میداند"