اینروزا که دانشگاه نیست واقعا احساس میکنم دارم عقب میمونم هر چند توی این دوران بازدهی بیشتری داشتم و بیشتر وقت گذاشتم واسه درسا و کارام.
انگار اون توی جَو بودن واقعا لازمه واسم. دلم میخواد از فضای فرزند خونه بودن باز فاصله بگیرم و برم بوشهر و دانشجویی زندگی کنم. دیروز واسه بردن وسایلام از خوابگاه رفتم و دیدم وقتی با دوستام اونجام چقدر همه چیز فرق میکنه! چقدر زندگی مستقل بهم ساخته! شاید یه عده میگن بخاطر آزادی و این است ولی احتمالا بدونین هرجا باشی میتونی کار که بخوای رو بکنی فقط روشش فرق داره ولی خب من آدمش نیستم.
یه جورایی خوشحالم که تونستم تو زندگیم مستقل زندگی کردنو تجربه کنم و عاشقش بشم. اینکه تو اون مدت نه میتونی به کسی اعتماد کنی و نه غرورت میزاره جا بزنی این سختیا همش باعش میشه قوی بشی. خودتو بشناسی و بفهمی آره یه کارایی ازت برمیاد که قبلا جرعت فکر کردن بهش رو هم نداشتی!اینکه خودت به آرزوهات برسی واسش قدم برداری نه اینکه فقط بهش فکر کنی واسش تلاش کنی !
خانوادم با شهر دیگه موافق نبودن ولی بنظرم همه خانواده ها بهتره موافقت کنن چون چشمای آدم باز میشه.دید آدم عوض میشه.
دانشگاهم خیلی تاثیر داره تو این موضوع اینکه آدمای جدیدی میشناسی و حرکت و رشد هم سن و سالان میبینی و تو هم ترغیب میشی.
این روزا مشغولم زیاده و خوشحالم.خوشحالن که دارم تلاش میکنم خوشحالم که افسرده و بیحال ننشستم بگم این چه زندگی ایه.
هفته ای دوتا مقاله مینویسم واسه یه سایت و دارم سعی میکنم توی کارای انجمن علمی رشتم کمک کنم.امتحانامم میدم و درسام و کلاسامم میرم.
دغدغه اصلیم پروژه جاواست ، میگم شاید لازم باشه حذفش کنم و بهتر بخونمش ولی هنوز مطمعن نیستم. انگیزمو از حرکت کردن بدست آوردم. راکد نمونین تو مسیری که دوسدارین حرکت کنین و از حرکتتون لذت ببرین.