ماد
ماد
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

آدما تحتِ فرمانِ جونِوَرا !

نزدیک میشن...
نزدیکتر از همیشه به من، آدمایِ روح‌مرده‌یِ قدرت به دست از نوعِ خاصِ بشریت.

هُلَم میدن تویِ خودشون، تویِ جماعتی که بینشون بویِ زندگی نمیاد اصلا. میگن اومدن کمک کنن... که دنیارو دور بزنم و شادیشو بریزن تو دلم. از رنگا میگن واسم، از بی‌پروا بودن و جنونِ بکری که یه روزی منم گرفتارش میشم...
بویِ ترسو که تو چشام میخونن، از "پشتِ سر" باهام حرف می‌زنن. میگن می‌خوایم کمک کنیم، می‌خوایم دنیارو یه وجب کنیم بذاریمت خدایِ اول.
آروم آروم جوری که نفهمم سویِ چشامو کم کردن و دنیا کم ‌رنگ شد واسم. دستم تو دستشونه، صداشون میکنم اما جوابی نمیشنوم. بلندتر صدا میزنم... میان نزدیکتر و میفهمم گوشام هیچی نمی‌شنیدن تمامِ مدت.
خشکم میزنه...
بهم میگن چیزی نیست خدا بودن فرق داره با انسانیت، مثل بقیه عادت میکنم کم کم...
و من اعتماد میکنم... چون نکردنشو تعریف نکردن واسم.
میبرنم جاهایی که تا حالا توشون نبودم، منی که کم می‌بینم و کمتر می‌شنوم نِشستم وسط یه مشت سرگردونِ از خودم بدتر ساعت می‌گذرونم...
یادمون دادن آزاده روحِ کسی که نور چشاش کم باشه و نگاهش تاریکتر، توی مسیر واسمون کورو از نابینا جدا کردن. با کوری روزا رو دورِ تند رفتن، جمعا زود پخش و ارزشا بی‌ارزش شدن. گفتن تویِ کوری سر به هوایی، اصلا نیازی به دقت نداری، فهم نمیخواد درک نمیخواد چیزی، تو چشم داری که "فقط" ببینی و لازم نیست کار بیشتری از خودت بکشی.
حالا می‌بینم و نمی‌بینم اونطور که باید،
خودمو
دنیا و
آدماشَم...
دستمو میکشن 'هنوز میخوان رام ببرن'، تو گوشم خوندن که مقصد قشنگه، هواش حرف نداره و من مطمئنم به همش. شدن گوشم و چشمَم و گذاشتن دهن بمونم واسه‌ خودم. حرف میزنم بدونِ مغز، از تمامِ ندیده‌ها و نشنیده‌هایِ دنیایِ اطرافم و قاضی میشم بدونِ شروطِ عدالت، حکم میبُرم واسه متهمی که هیچی از جرمش نمیدونم.
میگن چیزی نمونده تا برسم...
شدم خدایِ کور و کری که خودشون خواستن ازم، تعریف کردم 'خدایی' رو اونجوری که گفتن و نمی‌بینم اصلا به چی تبدیل شدم؛ چون عقلو که خاموش کردم چشامو بستن و گوشامو سفت چسبیدن...
رام می‌بردن، میگفتن خدا منم و حتی نشنیدم چه دروغی به خوردم دادن. اختیارمو گرفتن و گفتن مختارِ آسمون و زمینم، باورمو گرفتن ولی تو بی‌باوری بهشون اعتماد کامل داشتم.
حالا دیگه نمیذارن گِله کنم، میگن فقط صدام زدن و من بودم که دستشونو گرفتم...
خودت کردی آدم...
شدی عروسکِ دستِ قاتلایِ فطرت و اونا رات میبَرَن خلافِ جهتِ انسان بودن...
چون تو...
عقلتو خاموش کردی...
چشاتو بستن...
گوشارو سفت چسبیدن...
و یه روزی صداتم خفه میکنن...
و از تو چیزی نمیمونه بجز پوست و استخونی که...
اسمشو گذاشتن آدم...

انسان‌شناسیفطرت
زردآبیِ بنفش نشده.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید