تو نکردی...
دیو سیاه قصه کرد!
دست تو نبود...
دست سایههای تاریک هردومون بود!
تو که منو دوست داشتی، ولی...
میرسم به جملهی ' تو که منو دوست داشتی' و میخوام ریز ریز شم رو متن، میخوام بکَنم پوست تنمو چون جا ندارم واسه این حجم از نفرت، میخوام دستمو از استخونای گلوم بگیرم و خودمو بالا بکشم از حنجرم تا داد بشم، خالی شم رو سر تو و این عالم و هرچیزی که توش هست.
آخه اون جملهی کذاییِ 'تو که منو دوست داشتی' ولی نداره آخرش... آخه اون ولیش حتی از کبودیای پوستمم دردش بیشتره...
ایکاش اصلا هیچوقت دوستم نداشتی، ایکاش هیچ وقت زندگیمون گیر نمیکرد توی تابستون و شبای ماه رمضون پنج سال قبل...
ایکاش سر حرفم میموندم که این کارا همش بازیه و ایکاش سپر سختمو نمیشکوندی تا ببینی چیا پشتش قایم کردم...
ایکاش همونقد کودن و نفهم که میگفتی بودم میموندم و ایکاش یه روزی نفهم شم بازم.
ببین من ایکاش ندارم تو زندگیم، میدونی، میدونی، خودت همشو میدونی...
اینجا خب ایکاش میگم چون دارم مینویسم، چون خیلی از قصههامو همینجوری تموم یا شروعشون کردم.
این ایکاشا هم سهم آخرای قصهی من و تواَن امشب...
یه هفته گذشته و دست نبردم چیزی بنویسم، میدونستم له شده تَنم، واسه همین میترسیدم اون روی خودمو تو کاغذ ببینم... صبر کردم و به جاش الان دارم تلافی میکنم، چون سر هیچ قصهای هیچ جایی باز نمیمونه، لااقل واسه من و تو زندگی خودم.
ایکاش "بزرگ" شم... مثل اون صبحی که بهت گفتم: از دست تو ناراحت نیستم، آخه آدما اشتباه میکنن و توام خب یه آدم، من غمگینم چون فقط از دست خودم ناراحتم...
همیشه از دست خودم ناراحت بودم تا تورو دلیل هیچ غمی ندونم، آخه تو اومده بودی که دلیل خوشیا باشیم واسه هم... که ایکاش هیچ خوشیای نمیبود اصلا...
اینهمه سال گذشت و گفتم هراتفاقی تو زندگیم بود بااااید رقم میخورد... چون منِ امروزو "من" کرد!! تو متنا نوشتم از بلند شدن، از رویا بافتن، پرت نوشتم دور نوشتم، از هررررچی اتفاق افتاد نوشتم؛ ثبت کردم واسه دختری که حافظش اونقدری کوتاهه که چیزی یادش نیاد چندسال بعد از امروزی که هست. میدونی، میدونی، خودت همشو میدونی...
تو الآنم زندگی میکنم، میدونی! هیچی از گذشته باهام نیست و آینده رو ابرا پنبه شده، میدونی!
امشب میخوام بدونی من قاطعتر میمونم تو حال و تورو میذارم تو تابستون سال اول. اینجا تو همین متنی که دارم از تو مینویسم خط به خط میری جزء گذشته و ثانیهها میگذرن و من تمومت میکنم... اینبار جدیتر!
این خطّا به من کمک نمیکنن، کلمههاشَم نه، نقطههایی که میان آخر جملهها و تمومشون میکنن؛ اونا منجی فردای منن.
و چقدر دیر یه نقطه شد، 'سه نقطه'ای که آخر جملههای من و تو هر سری کز میکرد...
هنوز شادم، ببین چشام میخندن... میگفتی هرچی بشه میخندن! چون من روش زندگی احمقارو میپسندم، احمقایی که یه روزی یادشون میره کی رو کجا جا گذاشتن؛ جات میذارم تو این خط با یه نقطه تهش و میرم اول خط بعد.
و بازم زندگی میکنم به پهنای لبای کشیده بین دوتا لُپ گِردم... اونقدر کشیده که خدا حظ کنه یکی از رنگای دنیاش منم :))