ماد
ماد
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

دیر نباش، هیچوقت! مطلقاً.

جمعِ تنها، من.
جمعِ تنها، من.


می‌گن دندون لَقو باید کشید.

من که می‌گم اون آزارش به کسی نمی‌رسه، تو هم نکَنیش یه روز خودش میفته ناغافل.
اما می‌دونی... اون یه دونه‌ای که پوسیده رو دیگه باید کَند. نه به خاطرِ این که دندونای کناریشَم خراب می‌کنه ها!! نه... چون می‌رسه به عصب، می‌شه قوزِ بالا قوز! باید دست جُنبوند، تازه هرچه هم زودتر خب بهتر.
اون دندون می‌دونه کارش چیه، اتفاقا خیلی خوبَم کارشو بلده. می‌دونه باید به کجا بزنه که بیشترین دردو داشته باشه، هدف‌گیریشَم که حرف نداره. تو می‌مونی و دو سه تا دندونِ پوسیده و عصبی که زده به چشم و گوشِت و روزایی که داره می‌ره و روحتم خبر نداره.
می‌گی دندون‌پزشکی ترسناکه، بی‌حسی می‌زنم خب. یه بار... دوبار... ژلوفن می‌خورم. یه بار... دو بار... ژل میخک می‌زنم. یه بار... دو...
تا کجا؟ مگه بوده کسی که عصب‌کشی نکنه؟ تازه اون موقع دردِشَم بیشتره. حتی بعدشَم تویی و دندونِ پرکرده‌ای که موادِّ توش می‌مونه اما خودش آروم آروم می‌ریزه. یه بار تو لقمه‌ات پیداش می‌کنی و خیلیم‌ بدشناس باشی یه بار تو آدامست.

حکایت ماهاست.
حکایت خودمه!!! اصلا بذار بگم خیلی شخصیه، فقط شامل من می‌شه. کسِ دیگه‌ای این حماقتو نمی‌کنه.
اون اولین دندون‌پزشکی رفتنه که هست؟ اولین "به جهنم گفتن" می‌رَمه... آخ خودِ فلان شده‌‌اش... اون مرحله رو که رد کنی یه جورایی انگار همون‌جا غولِ آخرم کُشتی. دیگه بعدیاش برات آبِ خوردنه. اما می‌دونی سخت چیه؟ فاجعه چیه؟ دندونه اونقدر بد به عصب زده که دکترِ ناشی هم با یه بار عصب‌کشی نتونسته کاری کُنه. حالا کم کم خنده‌دار می‌شه. یه دندونِ پرشده‌ داری که باید خالی شه و از اول عصب‌کشی... خیلی مضحکه نه؟
تا الان سه‌تا دندون می‌شه که پُر کردم. یکیشَم دستِ همون دکترِ ناشی دادم. دندون‌درد چیزی نیست که کسی رستم‌بازی در بیاره بگه بابا من کلی حالیمه. دندونه خیلی کوچیکه ها!! خیلی... اما اونه که تو رو از پا می‌ندازه.
بعد تو می‌گی...
بذارم بمونه...
چون یه تیکه از خودمه؟
چون نمی‌خوام بعدیش مصنوعی باشه؟
باشه...
حرف شما خیلی هم متینه.
اما اون روزی که دردش زد تو مغزت نگو چه غلطی کردم. نگو وای این چه کاری بود من کردم. قبول کن سریع‌تر رد شو. ولی دیر نه، زود. این تویی که می‌گم خودمه ها. جسارت نشه یه وقت. از این کارا من می‌کنم فقط. شماها که همه رستم و...

اینجای قصه یه من موندم و یه دندون‌دردی که بزرگ شده قدِّ خودم. حالا انقدر زورش بهم می‌رسه که قُلدریَم می‌کنه واسم. دیگه داستانِ عصب‌کشی و صغرا کبراهایی که از اول چیدم نیست، انگشت گذاشته رو خودِ مغزم. شده مادرِفولادزره واسه من. هرچی میام محکم‌تر بکشم می‌گه آخ نکن مادر!! یه وقتایی از فشار دردش، می‌گم اصلا نکنه وقتش رسیده مغزه رو بندازم بره؟ آخه دیگه به این یکی که زورم می‌رسه! از اولم خب همه چی تقصیر خودش بوده. باید تصمیمشو زودتر می‌گرفت. وگرنه روزگارم این نمی‌شد که خَرمو بیارم باقالی بار کنه. خودمَم که افتادم یه گوشه تو اون باقالیا، منتظرِ یه خری که بیاد و رام ببره. اونقدر صبر کردم که اونم اومد، زورشو زد، نتونست، رفت. من سبک بودما ولی اون دردِ لامصب...
دِ خب واسه همینه می‌گم نوبت مغزه‌ست. هرچی تا الان کشیدم از این کشیدم. بدبختی اینجاست که همه از قلبشون می‌کِشن من برعکس. قلبِ طفلیم که نشسته یه گوشه تخمه‌اشو می‌شکنه قربونش برم‌. فقط اونم با مغزه افتاده تو لج. می‌گه من دیگه خون نمی‌رسونم. می‌گم یه قطره؟ می‌گه نه. می‌گم این تن بمیره؟ می‌گه حالا چون تویی بذار فکرامو کنم...
عجب!!!

دندون‌پزشکه و خرا و قلبه هم که بِرن، باز مادرِفولادزره می‌مونه و من. یه وقتایی بود به دور و وَریا می‌گفتم نکنه اینا همه رو خدا گذاشته تو کاسه‌ام؟ اونام که کلا هیچوقت تو باغ نبودن می‌گفتن عه چی شد؟ خدا که بدِ بنده‌‌اشو نمی‌خواست هیچوقت!
حالا تقصیر اون خدایی که بنده بدِ خودشو می‌خواد چیه پس؟ اونی که دندونه رو نمی‌کشه کیه؟ من خودم نیستم؟ حالا اینا هیچوقت آن‌چنان اعتقادیَم ندارنا، فقط منتظرن یه چی پیش بیاد سریع نبودِ خدارو واسه من ثابت کنن. اگه خرِ من خیلی خره من بَدم؟ اصلا همون بهتر که همتونو کَندم انداختم رفت. الان دردِ من فقط و فقط همین یه دونه‌ست. این یه دونه اونقدر تو چشم بود که نخواستم بکِشمش تا وقتی می‌خندم جای زشتِ خالیش معلوم نشه یه وقت. حالا مدتهاست سرِ جاشه و من یادم نمیاد آخرین بار کی خندیدم... خیلی خرم نه؟ آخ جسارت نباشه به خرای عزیزم...

دیگه وقتش رسیده روراست باشم با خودم. قلب و مغز و این چرت و پرتا همش بهونه‌ست. دو سه تا کلمه‌ان که یاد گرفتیم بگیم و همه تقصیرارو از دوش خودمون برداریم فکرَم کنیم سبک شدیم مثلا.
نه هیچم از این خبرا نیست. تا یه جایی از خودمون گول می‌خوریم. از یه روزی هم به بعد اونقدر گولی شدیم که زیرشون آهَم نمی‌شه کشید. تهش که چی؟ اولین دندون‌پزشکی که کسی رو نکشت، پس اولین روراستی هم نمی‌‌کشه قطعا. مرگ یه بار آه و ناله‌اشم...
اولین قدم آخریشه! آخ نه ببخشید... این جمله‌بندیا فقط از گورِ سوادِ خریِ من بلند می‌شه.
یعنی مثل همون جمله‌ی معروف که می‌گه فلان تیم از آخر اوله، اولین قدمَم از آخرش شروع می‌شه. این که قبول کنم من همونی بودم که دندونه رو نکَند، آخرین چیزیه که دوست دارم بشنوم و اولین چیزی که باید به خودم بگم. تا این نباشه صداقته معنی نمی‌ده.
خب پس...

مادرِفولادزرهِ نه چندان عزیزم...
آره من بودم که همه رو از دم کَندم انداختم دور و تو یه نفرو نگه داشتم. خودِ من اونیه که تو رو واسه خودش کرد نقطه‌ی ضعف و یه روزی به خودش اومد دید اونقدر بزرگ شدی که حتی کَکِتم نمی‌گزه از زندگی خسته شَم. زندگیِ تو که نیست، اینکارا واسه تو یه تفریحِ بامزه‌ست. پس بذار این‌بارو خیلی جدی‌تر بگم؛ دیگه با کسی، با خودم... آره با خودم شوخی نکنم.
بگم تو یه دندونِ خراب بودی و من سرمو کرده بودم تو برف. تو واسم لقمه‌هامو می‌جوییدی و منم بهت دست نزدم، خنده‌امو قشنگ‌تر می‌کردی و نخواستم بگن زشتم. اما حالا حاضرم همه‌ی هم‌ردیفاتَم بِکَنم، حتی اونایی که سالم کنارت موندن؛ مبادا یه روزی پشت‌دستِ تو اونام علیهم شن. حاضرم اصلا دندون نداشته باشم ولی از تهِ دل بخندم، همه بگن این پیردختر که دندون نداره کیه ولی آزاد باشم از ضعفی که مُسببش من بودم. حتی شده دیگه نخندم ولی لااقل دردم نداشته باشم. از ناراحتی تلف شم ولی...
الکی نیست که می‌گم فولادزره شدی.دیگه زورت زیاد شده. در عوض منم می‌خوام ظالم باشم. با تو نه ها، با شخصِ خودم. انقدر ازت خسته شدم که نمی‌خوام حتی پُرت کنم. با نهایتِ زورم، خودم با انبر این بلای جونو می‌کَنم به هیچ دکتریَم واسه کمک نیاز ندارم. این فقط کارِ خودمه و اینجا همون جاییه که باید آدم بده شَم. بالاخره تو روی خودم وایستَم، سرش داد بزنم و بگم اگه امروز جلوتو نگیرم فردا خیلی دیره واسم.
این بار یاد گرفتم بدیارو، دردارو، اذیتارو خودم به خودم کادو بدم. بدترین هدیه از من به من هر چی هم باشه تحملش خیلی ساده‌ست. اما از طرف آدمای دیگه مثل تو، تیر می‌شه می‌کِشه تو مغزم. حتی اون تیر خلاصم بذار خودم خالی کنم.

دیگه واسه هیچ آدمی یه ثانیَم مکث نمی‌کنم. بذار بگم از امروز می‌خوام همه‌ی فعلای منفی رو دونه دونه صرف کنم. مثلا: به آدمای سَمّی اجازه‌ی تام ندم، چون به کسی نیاز ندارم. صبر نکنم واسَشون، دردم خب نکشم. خودمو ندید گیرم، به کسی هم بها نمی‌دم. با هزارتا فعل دیگه که وقتِ صرفِ همشونَم اتفاقا دارم. این روزا تا دلت بخواد وقت اضافه میارم،
واسه من...
واسه خودم.
تازه یه جاهایی کمَم میاد واسم. انقدر زیاد درگیرش شدم که به صدا در اومده می‌خواد دست از سرش بردارم. اما من یه جوری چسبیدم بهش که انگار اون نباشه دیگه هیچی مزه نمی‌ده؛ دیگه برفی از آسمون نمیاد و کلاغیَم به خونه‌اش نمی‌رسه.
این‌بار اما آخرشه.
هم برفه هست، هم کلاغه.
هم هوا آفتابی شده، هم رنگین‌کمون زده. ولی انگاری هفت‌تا رنگش برعکس شده! کی می‌دونه شاید از امروز خورشید بخواد از غرب پاشه!!
آخرِ قصه همینجاست، واسه همینم همه چی عجیب تموم می‌شه.
آخه دیگه منم و من...
جمعِ تنها،
منهای همه.

زردآبیِ بنفش نشده.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید