همه چی رو به دست میاری که یه روز از دست بدی خب! هیچی هیچوقت مال تو نبوده و این طبیعتِ زندگیِ بشره. همه چی شروع میشه که یه روز تموم شه اینو نباید یادت بره، نباید وقتی تموم شدنیا دارن میرن سفت بچسبی بهشون، اونا اومده بودن که یه روزی برن، اصلا به همین هدف اومدن، رفتنشونو به چشم ببین و براشون دست تکون بده فقط، بخوای باهاشون بری توام تموم میشی آخر...
تموم شد چهارسالی که دانشجو بودی، حتی تموم شد اون عشقی که از دست دادی و تموم شد روزای مدرسه و همکلاسیات هم. تموم شدنیا قشنگن نه؟
از اینجا که تپهی ولنجکو میبینم ناخودآگاه لبخند میشه لبم، 'مینویسه' اینجا به دنیا اومد و همینجا تربیتش کردم، شاید معلم خوبی نبودم ولی اون شاگرد نمونه بود واسم. روزایی رو میبینم که متر میکردم خیابوناشو، روزایی که تا پارک وی پیاده میرفتم و از اونجا تا میدون ولیعصر. همپا زیاد داشتم، هرکی میومد تو زندگیم اومده بود بشه یه پله برا صعودم و همه کمکم کردن تا این دخترو به جایی برسونم که الان هست، که یه عصر جدیدو شروع کنه، که یه روز اونم تموم شه و وایسه براش دست تکون بده...
همهی رفتنیا قشنگن اینو یادت نره، باعث میشن شروع شدنیا رو شروع کنی. پس ممنون باش از تک تک اونایی که کمکت کردن تموم کنی روزی رو، جایی رو، کسی رو شاید...
ولی اگه دست تکون ندادی جایی نرو، خیال نکن پشت سرتو نگاه نکنی اونا رفتن و تموم شدن، نه...تا خداحافظیتو نکنی نمیرن تو گذشتَت، همونجا وایمیستن.
پس نرو...! برگرد، دست تکون بده برای اون سالایی که بزرگت کردم و براشون بخند، برای تپهای که از روش پریدی تو شهر و سیاهی خیابوناشو صبح کردی و روزاشو شب، برای شهری که کلی ماجرا داشت با خودش و تو رهای قصش...
حالا برو، دیگه برنگرد، آروم برو نذار بگن عجله داشت که رفت، جوری برو که بدونن سخت بود دل کندن ولی تو میدونستی تموم شدنیا اومده بودن که یه روزی برن...
#از من برای من 3>