ماد
ماد
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

عالم‌زاده‌ی سیاه‌بخت، آدم!

کسی چه می‌داند...!
شاید مردگان هم برای زنده ماندنِ ما آه کشیده، اشکها پاک می‌کنند.
یا به وقتِ دلتنگی
دعایی از عمقِ وجود نثارمان می‌کنند
که از بندِ این دنیا خلاصمان کند.
کسی چه می‌داند...
که هر رعد،
صدای ضجّه‌ی کدام روحِ گریان است
برای آزادی بشر از این قفسِ تنگ.
و بارانِ فرح‌بخش،
اشکهای کدامشان بود
که می‌گریسته است به حال زمین و زمان و سرانجام ماندگانش...
حالِ ما هم تعریفی ندارد ای رفتگانِ بی‌قرار...
آفتاب که می‌زند به زحمت تکانی خورده،
ادامه‌ی این اجبار از سر می‌گیریم،
لعنت‌کنان روز را شب کرده و روز بعدش را نیز...
حالِ خودمان را هم به هم می‌زند
این دنیای نکبت‌بار...
که از در و دیوارِ آسمان بوی تعفن میبارد
بر سرِ آدمِ بخت‌برگشته‌ی از همه جا بی‌خبر...
این ‌عالم‌زاده‌ی درمانده‌،
که ماتش برده است بین شنیده‌ها و ندیده‌هایش...
و درجا میزند
به هوای تحقق رویاهای ابدی،
همان انسانی که میپنداشت حیوانی دوپا بیش نبوده و نیست...
و اینجا قفسِ ماست...
جنگلِ درّندگانی گوشت‌خوار،
که دندان تیز میکنند به شکارِ هر لاشه‌ که گوشتی به استخوان داشته باشد...
و این جنگل، زندانِ ماست...
زندانِ خوکهای پرنده‌ی در لجن خفته،
که گروهی می‌آمیزند و در قفس گویی آزاد خواهند زیست به ابد...
ناله و شیون نکنید،
سیاه بپوشید
به عزای هرروزه‌ی زمین،
که کار از کار گذشته و دلمان پر خون است...
از خودمان،
از هم‌نوع،
از آدم،
که رحم ندارد و بی‌پرده می‌دَرَد،
که رحم نداریم و بی‌پرده می‌دریم به وقت...

انسان‌شناسی
زردآبیِ بنفش نشده.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید