از پیش گفته بودم که به سراغ رمان های معروف نمیروم اما نظرات تغییر میکنند. وقتی به بلوغ فکری برسی کنجکاوی قلقلکت میدهد که بدانی چرا این رمان یا این کتاب معروف شده است و شروع به خواندن میکنی. همیشه بدون داشتن پیشزمینهای از کتاب شروع به خواندن میکنم تا در اثنای کتاب خواندن هیجان زده شوم. اما شبهای روشن!انتخاب شده در نظرسنجی باشگاه. خیالبافی.
کاری که من دوست دارم. با خیالاتم زندگی میکنم و یکبار هم سعی کردم آنها را بنویسم تا در آینده با خاطراتم مخلوط نشوند و ذهنم تلاش نکند آن وهم و خیالات را واقعی جلوه دهد. خیالات من در زمان های تنهاییام است. اما مرد درون داستان همیشه تنهایی را ترجیح داده، با اینکه تنها نبوده! او خدمتکاری داشته و دوستی. که آن دوست را به خاطر خوابهای زمان بیداریاش از دست داده. از فرط خجالت. اگر آدم خیالبافی نیستی، و «شبهای روشن» را نخواندی؛ یا آن را خواندهای و درک نمیکنی چرا مرد درون داستان اینگونه به خیالات خود چسپیده است، و از لُو رفتن داستان هراسی نداری میتوانی نوشتهام را بخوانی.
من خیالبافی را خوابدیدن با چشمانِباز نام نهادهام. پس از یک روز خسته کننده. با ناامیدی های فراوان. زمانی که به هدف امروزت نرسیدی. یک قدم از آروزیت دور شدی. به خانه رسیدی و فضای تکراری اش را نفس کشیدی. هرکسی در خانه مشغول به کار خودش است و هیچ کس قرار نیست تو و خستگیها و آروزها و آمال های به گل نشستهات را بشنود؛ به کنج اتاقت میخزی و آهنگی که دوست داری و همیشه آن را گوش میدهی، را پخش میکنی و مشغول مرتب کردن کتاب ها یا وسایلت میشوی. در تکاپو در میان همهمه شهر. بالاخره با ماشینت که پس از سالها تلاش آن را خریدهای راهی جاده میشوی. همان مسیر سرسبز که میخواستی درآن بِرانی! با درخت های کوتاه و بلند. پاییز است و هوا دل انگیز. سبز. نارنجی. قرمز و زرد.. چشمانت را نوازش میدهد. در آخر مسیر درختی غروب نمایان میشود و او را میبینی. همان که مدت ها انتظارش را میکشیدی. در انتهای جاده با سبدی پر از میوههای پاییزی منتظرت است.تا پهنای گوشهایت لبخند برلب هایت است که، چیزی روی پایت خورد! کتاب شب های روشن از دستت افتاد! ببینم نکند فراموش کردی درون اتاقت بودی و یک روز خستهکننده داشتی!
شاید خستگیات در برود یا شاید بیشتر ناامید شوی. من هیچکدام را تضمین نمیکنم. مرد درون داستان اینگونه بود. حتی بدتر از این. او یک معشوق خیالی داشت که شبی با او جروبحث کرده بود و به خاطرش دوستش را در دنیای واقعی از دست داد. یک شبه عاشق کسی شد و دانست که او عاشق دیگریست. و نمیدانم درآخر دست از خیالپردازی برداشت یا نه. داستان کوتاهی که در سه شب اتفاق میافتد. زیادهنویسی نمیکنم:اگر اهل خیالبافی هستی بدنیست آن را بخوانی.