فاطمه اسفندی
فاطمه اسفندی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

این خلاصه کتاب نیست...

شبیه اصلیا نشد ولی خب...
شبیه اصلیا نشد ولی خب...



به نام یگانه هستی بخش

این اولین باری‌ست که به طور رسمی می‌خواهم راجع به کتابی بنویسم.

علاقه‌م به موضوعات فانتزی را آنجا فهمیدم که از دیدن فیلم های فانتزی لذت بردم.و اولین کتاب فانتزی‌ای که خواندم،صخور بود؛ پس از آن دانستم که برای رهایی از افکار بی هدف و غمگین‌کننده ام،باید به این دنیا پناه بیاورم.

"دیدار با تاریکی_بازگشت نِواسا" اولین فانتزی بعد از "مجموعه میرانا" برای من بود.

داستانش حوالی گمگشتگی دختری بود در سرزمینی غریب و عجیب،در جایی دور از مادرش،جایی دور از خورشید،به دور از هرنوع انسان دوستی‌ای، دور از هر نوع رحم و دور از غذاهای لذیذ،دور از بوی سیب و خالی از یاد خدا...

هدف داستان تصور دنیایی بدون خداست، و به زعم من مخاطب هم افرادی هستند که هنوز به خداوند باور ندارند.شاید برایتان عجیب باشد که " مگر می شود کسی به خدا باور نداشته باشد" یا " مگر می شود کسی به فرستادگان شک داشته باشد؟"

اما برای من هیچ عجیب نیست. من دوستی دارم که اینگونه فکر میکند. من بسیار او را دوست دارم اما از اینکه کمترین استدلالی برای اثبات وجود خدا و صدق وجود پیامبران در دایره جملاتم وجود ندارد،غمگینم.

دیروز خواندن کتاب را تمام کردم و امروز به این فکر کردم که اگر دوستم این کتاب را بخواند،دیگر از گفتن حرف هایی چون" مطمئن نیستم اون دنیا وجود داره" یا " ازکجا معلوم که پیامبرا راست میگن" یا "از کجا معلوم این روایت ها راسته" و ... دست بر می دارد؟

شاید اگر اهل فکر و تامل باشد که هست،حتی سوالات بیشتری برایش پیش بیاید،چرا که تمام کتاب به تشریح هرج و مرج و بی قانونی سرزمین قهوه ای می پردازد و تنها یک صفحه سوال آن هم بی جواب در آخر کتاب است.البته فرد متفکر می تواند جواب ها را از لا به لای انواع حوادث داستان بیرون بکشد و شروعی باشد برای آگاهی بیشترش.



بر نوشته خود خرده میگیرم:

من یک درون گرا ی اهل اندکی نوشتن هستم.هنگام نوشتن متن بالا یکی از سلول هایم -که نمیدانم کدام بود- (اگر سریال کره ای "سلول های یومی 1و2 " را دیده باشید منظورم را متوجه می شوید) گفت: "مگر خدا نیاز به اثبات دارد" گفتم :" برای بعضی ها بله. می‌بینی خدا چقدر در میان بندگانش غریب است؟ این همه نعمت دارد ولی هنوز افرادی به وجود او شک دارند...

سلول اضطراب گفت:" اگر دوستت نوشته ات را ببیند چه؟" گفتم: چه اشکالی دارد، من نگران او هستم.

سلول بی اعتماد به نفسی گفت:" خب این ها که برای ویرگولیان(شما که این را می خوانی) فایده ای ندارد!!"

گفتم اینجا هر کسی می‌تواند هر چه دلش خواست بنویسد.

+قرار بود خلاصه بنویسی،این چیه؟ - اولا گفتم که این خلاصه نیست دوما این دغدغه‌ی منه.

سلول منطق: نویسنده اومده رسالت خودش رو به عنوان نویسنده به انجام برسونه.اون با ساختن یک دنیای بدون خدا میخواد به ما بفهمونه که زندگی چقدرررر میتونه فلاکت بار باشه.حالا بقیه‌ش به وجدان شخصِ بی اعتقاد برمیگرده که آیا واقعا "دلش میخواد خدا رو باور کنه و بگرده دنبال حقیقت" یا نه.پس نتیجه ربطی به نویسنده یا خدا نداره!!!!

خدا سال های پیش خودش رو اثبات کرده،دیگه چقدر باید تلاش کنه؟

کتابفانتزیخداباوریدغدغه شخصیاهالی نوشتن
یک کتابخوان مبتدی... یک معلم تازه کار...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید