فاطمه اسفندی
فاطمه اسفندی
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

این پست رو نخونید!

خسته‌ام خسته تر از اونی که یک لبخند بذارم روی صورتم. به خاطر اینکه طبیعی جلوه کنه ماسک گذاشتم روی صورتم.



خندیدن به آدم حس راحتی می‌ده. مثلا یک استادی که خیلی سخت گیره، وقتی یک بار بخنده، دانشجو سر کلاسش راحت‌تره. یا معلم؛ فرقی نمی‌کنه. امسال خیلی دارم سعی می‌کنم کمتر بخندم، ولی لبخندهام هنوز سرجاشه! مخصوصا وقتی که توی کلاس هستم،‌ نمی‌تونم جلوی خوشحالی خودم رو بگیرم، ولی خنده فرق داره.

اولش کنترل کردن واقعا سخته. نخندیدن به پرت و پلاهایی که بین گروه دوستانه خودتون بوده،‌ وقتی که توی موقعیت و لحن نوجوانانه قرار بگیره چندین برابر خنده دار تر میشه! امروز سر کلاس دوازدهم، موقع خوندن از متن درس، یکی از بچه‌ها برای خوندن سوتی داد(هنوزم وقتی یادم میاد، خندم می‌گیره!) و قطعا دوست‌هاش بیکار ننشستن و متلکی پروندند که من نشنیدم، اما توی ذهن خودم تصویر سازی شد!

خودم رو کنترل کردم و شروع به توضیح دادن نکته کردم اما تصویر سازی توی ذهنم ادامه داشت، دستم رو گاز گرفتم، صورتم رو پوشوندم و دیگه نتونستم..... از کلاس زدم بیرون!

هعی نمیدونم برای کسی اتفاق افتاده یا نه! اما خداروشکر می‌کنم که سر این کلاس بودم، چون بچه ها من رو می‌شناسن و بهم عادت دارن. من هم به اونا! به همین دلیل خنده‌گرفت.



سال سوم تدریسم هست. و ایشان اولین گروهی هستند که دو سال متوالی باهاشون درس دارم.

بچه های دوازدهم پارسال رشته های خوبی قبول شدند« ادبیات و روانشناسی و ...» اما من دلم برای شیطنت‌شون تنگ شده! بچه های دهم توی کلاس‌شون نشستن و روز اول به شدت جای‌خالی شون رو احساس کردم. نمیدونم چطور میشه چند سال توی یک مدرسه موند و گذر عمر رو تماشا کرد!!! با خودم فکر می‌کنم « چند سال که بگذره دیگه بهش عادت می‌کنی و این موضوع برات کم اهمیت می‌شه»

قبول کردن این حقیقت رو دوست ندارم.

کلاس
یک کتابخوان مبتدی... یک معلم تازه کار...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید