پس از اینکه دیگر موضوعی برای نوشتن انشاء نداشتم-یعنی دیگر زنگ انشایی در مدرسه نبود- از روزمرگی هایم نوشتم و اکنون میفهمم که همین نوشتن ها شده بود مرهم دردهای بزرگشدنم. از کودکی به نوجوانی. میدانی؟ میگویند خردسالان که میگریند، به این دلیل است که دارند بزرگ میشوند به همین دلیل است که بیتابی میکنند. پس میتوانیم سرکشی ها یا انزواهای دوران نوجوانی را، ناشی از درد بزرگ شدن بدانیم. چه اینکه پس از گذشتن از این گذار دیگر آن حال و هوای سرکش و دوانه کننده را نداریم.
قبل از اینکه معلم شوم، در اندیشه ام اینچنین میاندیشیدم که: آری، من در دانشگاه ادبیات میخوانم و تاریخ میخوانم و نویسنده میشوم و داستان هایی از دل تاریخ مینویسم. اما میدانی که روزگارم را جوری دیگر رقم زدم و در گذار سر به بزرگسالی گذاشتن، جوری دیگر عمل کردم! معلم شدم.
اکنون اما از این برهه از زندگی ام راضی ام. من معلم هستم و میتوانم هرچیزی بشوم. حالا کتاب خواندنم بهتر شده است. در گروهی از دوستاران نوشتن عضو شدهام که نوشته هایم را میخوانند و من نوشتههاشان را میخوانم و بایکدیگر پیشرفت میکنیم و این را دوست دارم. همانجا هم گفتند که دیگر با زبان محاوره ننویسید و دارم تمرین میکنم که ننویسم. مدتی هم دوست داشتم مترجم شوم و با خود میگویم: برای مترجمه شدن هم باید نوشتن را بدانی و بتوانی! در اینمیان یک کتاب تاریخی را هم شروع کرده ام به خواندن«شناخت اساطیر ایران اثر جان راسل هینلز به ترجمه ژاله آموزگار و احمد تقضلی». موضوع و شگفتی های جدیدش را دوست دارم. سخن گفتن را هم تمرین کنم دیگر میشود نورعلینور و دیگر .... برای قدم های بعدی بعدا فکر میکنم