نوشتن از جزئیات احساساتم نسبت به مدرسه و دانشآموزا من رو میترسونه!!
نکنه دانشآموزی یا والدی نوشتهم رو ببینه و
سومین سالی هست که معلم هستم اما گویا چندین و چند سال ازش گذشته!!! در دو سال گذشته هر سال مدرسه رو عوض کردم( البته به دست خودم نیست، چون کم سابقهم و سنواتم کمه جابهجام میکنند و اغلب میرم روستا) اما امسال تو یه مدرسه باقی موندم.
گروه دوازدهم رو دوست داشتم و امسال واقعا جاشون توی مدرسه خالیه. دهمی ها رفتن یازدهم و یازدهمی ها رفتن دوازدهم.
امروز داشتم بهشون نگاه میکردم و اصلا بزرگ شدنشون رو باور نمیکردم. بعد به خودم فکر کردم و بعد یادم اومد که بابا اینا که نهایتا ۷ سال ازت کوچکتر باشن بچه هم دارن!!! تو کجای کاری؟
اون موقع که ما هم مدرسه میرفتیم، همکلاسی هامون ازدواج میکردن؟؟؟؟؟؟؟
از همون سال اولی که رفتم مدرسه؛ البته به عنوان معلم! حساب ویرگول رو ساختم ولی به خاطر کمال گرایی چیزی ننوشتم.
«اینجا همه فرهیختهن» «کی نوشته های من رو میخونه؟» «اینجا همه خفن مینویسن»
ولی بالاخره گذاشتمش کنار ...