هیچ وقت هیچ تصوری راجع به زندگی یک معلم نداشتم، حتی پدرم که فرهنگی هست اونقدر معلمانه نبود، چون که اون توی اداره بود و بیشتر اوقات اردو میرفت؛ بهتر بگم اونقدر ها به اطرافم توجه نداشتم که به این موضوع دقت کنم! نهایتا خاطرات خوش اردو رو ازش میشنیدم.
شاید درست نباشه که میگم اما من یک دانشآموز کنکوری بودم که دوست داشتم مستقل بشم و تنها کاری که بلد بودم درس خوندن بود؛ پس معلم شدم.
روز اولی که رفتم مدرسه، نرفتم سر کلاس! روز دوم رفتم سر کلاس، استرس داشتم و هیچ کسی نبود که بهم دلداری بده.
خیلی حس عجیبی بود، مدیر هنوز نیومده بود و فقط سه نفر معلم بودیم. ساعت ۷:۳۰ شد و اونها گفتند:«خب بریم سر کلاس دیگه.»
من با دلهره و تعجب با خودم گفتم« همین؟ بریم سر کلاس؟ یعنی کسی نیست که من رو بدرقه کنه؟؟؟؟»
اصلا یادم نیست که دقیقا چیا گفتم اما اون سال گذشت و من با اولین کلاسی که داشتم میونهی خوبی نداشتم، اونا خسته و کسل بودند و من هم در اولین کلاسم با اون ها پر از دلهره و همین...
اون کلاس پارسال دوازدهم بود.