روز اولی که رفتم مدرسه، مدیر گفت به بچه ها رو ندید! من که اصلا متوجه منظورش نشدم! اما جلوتر که رفتم و رفتار ضد و نقیض خودش رو دیدم گشتم دنبال روش و اخلاق خودم. تا اینجا از کارم هیچ مدیر بدی نداشتم؛ از اونا که تعریفش رو از بقیه شنیدم که از دبیر هر روز یک طرح درس میخوان یا سر کلاس دبیر دخالت میکنند.
حقیقتش هیچکس کامل نیست، اما من آهسته اومدم و آهسته رفتم اینقدری که فقط بچه ها که سر کلاس هستند صدای من رو شنیدند، اونم فقط زمانی که درس میدم.
شاید دیده باشید که معلم هاتون از کلاس تون گله مند باشند یا حتی این مدیر بگه به بچه ها سخت بگیرید. درسته که سخت گرفتن به نفع بچه هاست و آسون گرفتن آینده و وقتشون رو تلف میکنه؛ اما بچه ها پر از حس خوب و زندگی اند.
نمیدونی چه حسی داره وقتی دانش آموز کلاس دهمی بهت بگه« خانم تازه عربی رو فهمیدم»
یا کلاس هفتمی بگه« خانم نگران عربیم بودم که دیگه خیالم راحت شد»
پر افتخاره اما مسئولیت من رو بیشتر میکنه. آیا میتونم تا آخر اینقدر با انرژی پیش برم؟ آیا میتونم مباحث سختتر رو براشون آسون کنم؟
نمیدونم متوجه آشفتگی ذهنم میشی یا نه! ولی حس آشفتگی دارم.