
ماهی کوچکی هستم
با دنیایی به وسعت یک تُنگ
که پیوسته دور خود میچرخم
به این امید که جهانم وسعتی یابد...
امّا من از اقیانوس میترسم
چرا که انتهایش را نمیتوان دید
مثل غولی بزرگ است
که سایهاش همهجا را تیره کرده
امّا خودش بالای ابرها
ناپیداست
پس من به کالبد امنم دل میبندم
جایی که روزها
با هم یکی میشوند
به این امید که
یک روز
شجاعتِ یک ماهی را پیدا خواهم کرد
یک روز
دنیا مرا به اقیانوس وصل خواهد کرد
و من پیوسته شنا خواهم کرد
تا انتهای اقیانوس
تا جایی که نورها و صداها معنایشان را از دست بدهند
تا آنجا که از نهایت فراتر باشد...
ماهی کوچکی هستم
و از اقیانوس میترسم
دنیای من کوچک،
امّا خیالِ من به وسعتِ ابدیت،
شجاعتِ من بیانتها،
عشقِ من روشن،
و امیدم به آزادی،
به مراتب از گنجشکِ قفس بیشتر است.