از همون ایام دبیرستان، یه اخلاقی داشتم که خودم رو با بقیه مقایسه میکردم، اما نه لزوما اطرافیام، بلکه آدمای مشهور! دیالوگهام معمولا یه همچین شکلی داشت که میگفتم "خوشبحالش این توی فلان سن تونسته به یک خواننده خفن تبدیل بشه" و یا "این بنده خدا چه ایده خفنی داشته که تونسته الان مدیر یه شرکت بزرگ باشه". این جور افکار هم عمدتا حوالی سال 95 اینا به ذهنم میومد، یعنی دقیقا زمانی که یه استفاده ثابتی از شبکههای اجتماعی پیدا کرده بودیم و محتوای "تلاش کن، تو میتونی، کافیه 25 ساعت در روز تلاش کنی و تمام، میری و پولدار میشی" در مسیر اوج گرفتن بودن. البته این چیز جدیدی برای ما نبود، خصوصا که توی نسل ما که 14 ساعت درس خوندن برای کنکور یک Icebreaker خفن برای کلاس گذاشتن تو مجلسهای خانوادگی به حساب میومد.
خلاصه برای حسینی که تقریبا داشت وارد دهه 20 سالگی زندگی میشد و تیپ شخصیتی SJاش داشت خفش میکرد تا برای زندگیش هدف خاصی تعیین کنه و بشه استیو جابز بعدی، روزهای سادهای نبودن... تا روزی که یه دفعه، یه جمله توی ذهنم نقش بست:
کی گفته تو باید استیو جابز بعدی باشی؟ دنیا استیو جابز خودشو داشته و تجربه کرده. تو "جایگزین یه مسیر" نباش. "حسین" بعدی باش.
_ حسین :))
اینجا حالت جذابی پیش اومد، انگار که یه لوپ تکراری شکسته و یه مسیر جدید روبروم ظاهر شده. پس بریم برای انجام یه کاری، اما با این بکگراند ذهنی که "برم زودتر یک کاری بکنم تا یه کسی بشم".
خب، من عاشق دنیای تکنولوژی بودم، دوست داشتم از خودم یه تبلت یا گوشی خفن طراحی و تولید کنم، حتی یادمه که با آکاسیفهای جعبه تلویزیونی که تو انبار داشتیم، میرفتم و پروتوتایپ درست میکردم و میرفتم تو مدرسه به بچهها نشون میدادم (یکم توجهطلب هم بودم، اینو در نظر داشته باشین). حالا تولید تبلت و گوشی که به سادگی خرید چهارتا برد و LED از پاساژ مهتاب مشهد نبود، اما از بس غرق این دنیا شده بودم، دوست داشتم "درباره این موضوع صحبت کنم"، و همین تبدیل شد به اولین شغلم یعنی نویسندگی توی سایت ترنجی، و بعدش ساخت کانال آپارات و یوتیوب، بعد آشنا شدن با فضای اینستاگرام، بعد پیوستن به شرکتهای بنجل "ما یک خانواده هستیم"، بعد پیوستن به یک شرکت بزرگ، بعد علاقهمند شدن به استراتژی و فکر پشت تصمیمات مهم و بعد جایی که الان هستم. {هدف نوشتن رزومه کاری نیست پس اینارو برین توی لینکدین بخونین}.
با وجود تجربه کردنهای زیاد، همچنان این حس کمبود، عقب افتادن و احساس "نمیدونم چه غلطی دارم میکنم" همراهم هست، تا اینکه چند روز پیش تاریخ تکرار شد... بله، خودم رو با یه آدم مشهور مقایسه کردم، و گفتم ببین چقدر وضعش خوبه، چقدر موفقه، چقدر هم پول درمیاره که موقع خرید شام فکر نمیکنه که باید برای بقیه ماه اتوبوس و مترو استفاده کنه که تا زمان واریز حقوق بعدی دووم بیاره.
این جور احساس و افکار رو چندین سال بود به این صورت نداشتم، اما شاید بعد از مدتها اولین بار بود که داشتم یه جور دیگه به این احساس رو مخ جور دیگهای نگاه میکردم. درسته که این آدما موفق هستن، و برای اینکه به اینجا برسن تلاش کردن، اما جایگاهی که الان دارن، مثل یه ایستگاه هست توی یه مسیر خیلی طولانی. برای همین سعی کردم سوال متفاوتی بپرسم. اینکه "اگر اون ایستگاهها رسیدن به موفقیت، پول، رشد توی کار، شکست توی کار، یا هرچیز مختلفی باشه، این جادهای که داخلش قرار دارن چی هست؟" یه حسی بهم میگه که این جاده، جاده چیزی بوده که قلبا دوسش دارن و میخوان که انجامش بدن. اونا لزوما دوست نداشتن معروف بشن، پولدار بشن، یا هرچیزی - اونا صرف میخواستن کاری که دوست داشتن رو با تمام وجود انجام بدن، و توی این مسیری که قدم گذاشتن، این ایستگاهها قرار گرفته.
از لحظهای که دوباره اینطوری به موضوع نگاه کردم، حس کردم یک باری از روی دوشم برداشته شد، و فقط من موندم با یک سوال:
قلبا دوست داری چیکار کنی؟
پرسیدن این سوال یه چراغی توی ذهنم رو روشن کرد؛ اینکه من هنوز دنبال همون علاقهای هستم که اول گفتم، علاقه خلق کردن، و مسیری که اومدم تا اینجا، ایستگاههایی بوده که توی مسیر انتخاب من قرار داشتن... مشکل اینجا بود که از یه جایی، فراموش کردم دنبال چی بودم. من عملا توی مسیری هستم که مدتها پیش تصمیم گرفتم باشم، فقط گاهی سرعتم کم شده، خسته شدم، و یا در این کیس، فراموش کردمش.
برای همین، سعی میکنم از این نقطه، چه برای خودم و چه برای هرکسی که بتونم کمکش کنم، این رو یادآوری میکنم که زندگی ما برای رسیدن به ارزشی هست که قلبا دوست داریم؛ نگران اینکه مسیر چطوری پیش بره نباشم. چیزهایی که نوشتم میتونه وایب یه محتوای زرد رو تداعی کنه، اما وقتی به قلبم رجوع میکنم، میبینم که این حرفا واقعا زرد نیستن، اما شخصی که این یادداشت رو میخونه، باید بتونه باهاش کانکت بشه تا شاید جرقهای توی ذهنش ایجاد بشه.