? انسان کلا موجود کنجکاوی هست و دوست داره که خودش به جواب یک سوال یا حتی یک رمز برسه و براش تلاش کنه. اگر حوصله نداشته باشه که به اون جواب برسه، احتمالا از راههای دیگه سعی میکنه به هدف برسه، اما ته وجودش اون نتیجه دلچسب رو حس نمیکنه. مثال بزنم؟
? وقتی از روی گام به گام مشقهای حسابان دوران دبیرستان رو تند تند می نوشتیم تا فقط این «میمون خر» رو از روی شونمون برداریم، خوشحال بودیم بشدت و اگر هم برگردیم عقب بازهم این کارو میکنم شخصا! اما این خوشحالی برای چی بود؟ نه بخاطر اینکه «من به جواب این سوال رسیدم»، بلکه بخاطر اینکه آره تسک رو یه جوری جمعش کردم.
⌛به جواب رسیدن، میتونه یک پروسه طولانی، سخت و یه جورایی تأمل برانگیز باشه، اما وقتی که به پاسخ اون سوال میرسیم یک حس رضایت خاصی توی وجودمون نهادینه میشه. توی فیلمنامه نویسی و نوشتن داستان و سناریو هم یک نکتهای که همیشه بهش توجه میشه همینه، که برای مخاطب سوال ایجاد بشه، اما چیزی که بهش توجه کمتری میشه، نحوه رسوندن مخاطب به جواب هست. شما سوال رو مطرح کنید و بعدش یهویی جواب رو بزنید تو صورت مخاطب به صورت ۱۰۰٪ عملا هیچ نتیجهای نداره؛ خود مخاطب باید جواب رو لمس کنه تا حس رضایت از اون فیلم بهش منتقل بشه. اینجاست که این نقل قول رو میارم:
"The audience wants to work for their meal, they just don't want to know that you're making them do that."
? مخاطب دوست داره که خودش به جواب برسه، اما دوست نداره بدونه که شما توی رسوندنش به جواب کمکش میکنین - یه جورایی داره خودشو گول میزنه! مثلاً یک صحنه رمانتیک رو مثال میزنیم که دو نفر از هم دیگه خوششون میاد، بعد پسره سریع به دختره میگه دوست دارم و اونم میگه وای منم دوست دارم و تامام! خب اینجا همون ب بسم الله جواب رو محکم زدیم تو صورت مخاطب، اما تصور کنید که اون آدم برای ابزار احساساتش مشکل داره، نمیتونه حرفشو بزنه به هر دلیلی و توی این مسیر چنان چالشهای زیادی هستن که باعث میشه سوال اصلی همچنان توی ذهنتون باشه، اما اون اتفاقات و چالشها فقط به مسیر رسیدن به اون جواب جهت میدن. این برداشت های من از یکی از سخنرانی های TED درباره داستانسرایی بود.
و همین دیگه. مرسی ?