میرزا جهانگیرخان، قربان سرتان، هنوز پنج روزی بیشتر از آن روز شوم که شما را و آقا ملکالمتکلمین و قاضی راقی را در حوضخانه باغشاه به دستور محمد علی قاجار ضرب کردند و طناب به گردنتان انداختند، نگذشته، به حیاط که نگاه کردم چنارها همه یکسر زرد شده اند، پاییز شده است انگاری، به حیدرخان گفتم برگها کف حیاط و در خیابان تلنبار شده و حالا تا پاییز قریب پنجاه و اندی روز مانده باشد به گمانم، که دیدم اشک گوشهی چشمش ستاره شد و رفت میان سهدری و تکان شانههایش را از دور دیدم. تصدقتان، عارف هم همین حال و منوال را دارد این روزها، دستش که به تار میرود یکسر همان تصنیف مگو ست که از حلقومش میآید، غم به جانمان است و انگار انار در دلمان پاره میشود وقتی خودش و تارش ناله میکنند که از خون جوانان وطن لاله دمیده، شما شهید راه حریت شدید و هر روز از این خاک سوخته، لاله میروید، دژخیم هنوز هست و داغ و درفش و محبس به راه، طناب میاندازند به گردن جوان و پیر. درد است که روی درد میزاید و انگاری وطن آبستن هر روزه رنج و بلاست، آن روزها مشروطهچی را قل و زنجیر میکردند و سیاهچال هر روز سروهای خوش قامت وطن را همچون تنوری داغ، میبلعید و خاکستر میکرد و این روزها علاوه بر همهی آنها که بود، طناب میاندازند به گردن آرزوهای جوانان، روزمان همچون شبمان است و شبمان به تیرگی پرهای کلاغ...
تابستان عجیبیست میرزا، هنوز به اولش نرسیده، تو گویی باد پنجاه زده و برگها همه بر خاک ریختهاند، صدای عارف بند دل آدم را پاره میکند، چقدر این تصنیف را دوست داشتید، همان که در نمرهی آخر صوراسرافیلتان به زیور طبع آراسته شد، هر چند خطهی ایران دیگر رشک ختن نشد و همان خاک خشکیدهی بلاسوز ماند و مرغان قفس به همانجا که بودند ماندند و از اشک همه روی زمین زیر و زبر شد.... صدای عارف میآید همراه با باد که میپیچد میان خش خش برگهای خشکیدهی پاییز ندیده: چه کج رفتاری ای چرخ، چه بد کرداری ای چرخ، سر کین داری ای چرخ، نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ....