ޏ یوم بیست و سوم جمادیالثانی؛ درخت نارنج حیاط، غرق شکوفه است، هر روز دم عصر، خانومجان بهارهها را جمع میکند به قاعدهی یک دستمال و میگذارد رو رَف تا خشک شود؛ اطاق از بوی نارنج غوغاست؛ مِن قبل از این مصیبت، با چه وسواسی بهارهها را جدا میکرد و دستمالپیچ با هزار سفارش و نهیب، نادر را وا میداشت تا محبسخانه برود و یکی دو سکه هم میگذاشت پر شالش که رشوه بدهد گزمهباشی، که بهارنارنجها را برساند دست میرزاجهانگیرخان رضیالله عنه. دست آخر هم یکی دو پر میگذاشت برای چای من و محض مزاح، معترض که میشدم، میگفت پسرجان این یکدستمال را برسانم دست جهانگیرخان، بقیهاش بماند برای تو، و فردا باز همان میکرد که دیروز. احوال این چند روز، همه مرور خاطرات ماضی بود و نمیدانم میان این تداعیات ایام پاری، چند مَن تنباکو مصرف شد؛ بدریبانو هم دیگر معترض نیست، کاری هم به سیگارپیچ و فندک ندارد و دیگر مثل قبل، داد و قال نمیکند که رحم به خودت نداری، مراعات من پیرزن را بکن، حناق گرفتیم از بوی تنباکو؛ ای کاش آدمی قوهی حافظه نداشت و جریانات به محض وقوع از ذهن بیرون میشدند، یادآوری آنچه گذشته رنج مضاعف است و با اینهمه خاطرات دست بردار نیستند. نشستهام میان بهارخواب و اختیار را سپردهام به دست قلم و بوی نارنج، "تا ببینیم سرانجام چه خواهد بودن"؛ پرسه زدن میان پیشآمدهای ایام ماضی هزار عیب اگر داشته باشد، این یک حُسن را شاید داشته باشد که حواست را به کل از حالیه ببُرد و دلمشغولات کند به امورات علیحدهی دیگری، هرچند دواماش به ساعتی بیشتر نکشد. مثل آن وقتهایی که معیت جهانگیرخان میرفتیم پیالهفروشی مسیو آروانیان و شب دراز و قلندران مست و تا به خودمان میآمدیم، گاهی معرکهای و یقهگیری پیشامد میکرد. تداعی گذشته و خیالات کردن و رجعت ناگهانی از مررو وقایع، درست به همان یقهگیریها میماند. انگار کن وسط دعوا و فحش و فضیحت، یادت بیفتد به یک جفت چشم درشت آهووش و بروی توی نخ خیالات کردن و همانطور که میبافی و میروی، رشتهی خیالت گاه به حوالهی مشتی چنان ببُرد که خون تف کنی کنار خاکی خیابان. این چند وقت هم همین بود، تا مینشستم و مرغ خیال را پر و بالی میدادم که بکَند و چند دقیقهای شده حتی، جان را دور کند از حال و احوال روزگار، یادآوری مرگ جهانگیرخان، حکایت همان حوالت مُشت بود. جدای از این، در تمام این ایام که همهچیز کلاف در هم پیچیدهای شده بود و اوضاع مطبعه به راه نبود و جهانگیرخان در بند بود و حکومت تسمه از گرده مردم میکشید و هر روز خبر مرگی و بر دار کشیدنی از گوشه گوشهی مملکت به گوش میرسید، تنها خیال اینکه کسی بود که میتوانستم با تمام شدن این مصیبتها کنارش آرام بگیرم، قوت قلب بود؛ و حالا که مصیبت به تمام آمده و "در عین بلاییم"، آن یکنفر دیگر نیست؛ غبطه میخورم به حال جناب لسانالغیب رحمهالله،" هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک/گَرَم تو دوستی از دشمنان ندارم باک". برای من دیگر کسی نمانده و همان یکنفر که به خیال، تکیهگاه بود، دیگر نیست، رها کرد و رفت و من ماندهام و لشگری از غم و میبینم که "افراسیاب رنج ز هامون گذشته است". تمام کنم که این بیهودهگوییها راه به جایی نمیبرد و دردی را دوا نخواهد کرد. "ترسیدن ما چون که هم از بیم بلا بود/اکنون ز چه ترسیم که در عین بلاییم".