میرزا صارم
میرزا صارم
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

بوی نارنج...

جهانگیرخان، قربان سرتان؛ از قرار، این مراسلات که گاه به گاه روانه می‌کنم به جهت عرض حال، اسباب تسلی خاطر این دل بی‌قرار شده است، همین که بنشینم و سیاهی دل را حواله کاغذ سفید کنم، گویی لگام زده شده باشد به توسن دل، همان دلی که پیش از این افسار نمی‌گرفت و سرش گرم کار خود و "شمع مزار خویش" بود، بی‌قراری دل و رکاب ندادن‌اش مصیبتی‌ست تصدقتان. سر صبحی که به دفتر روزنامه می‌رفتم، میان آسمان بازی ابر بود و آفتاب و صدای چرخ‌ریسَک می‌آمد که جست و خیز کنان روی شاخه‌های لخت نارون برای خودش چهچه می‌زد، چشمم افتاد به نارنج حیاط، ثمرش به دست رسیده‌، چندتایی را برایتان دستمال‌پیچ کردم همراه این نامه که به دست مبارکتان برساند گزمه‌باشی، اگر یکی دو‌تایش را کش نرود من قبل تحویل امانتی. چندتایی را هم گذاشتم میان کاسه بلور بارفَتنی و یقین دارم که بیگم‌باجی تا شما نیایید، نمی‌گذارد دست به هیچ‌کدامشان بزنیم. عصر که برمی‌گشتم، تمام راه را از چاپخانه تا منزل فکری این مطلب بودم که فصل‌ها به هم آمیخته‌اند، آخر زمان شده باشد انگاری، سر سیاه زمستانی هوا چنان لطیف شده که به روزهای پیش از عید نوروز بیشتر می‌ماند تا چله شتا. اِلا اینکه، دل خلق‌الله تلنبار برف کهنه‌ای‌ست که تابش و بازی این آفتاب پنهان و پیدای پشت ابر یخ‌اش را آب نمی‌تواند کرد؛ تابستان و زمستان هم ندارد، سرما میان تن غم‌دیده‌شان قندیل غربت بسته است. با همین خیالات به خانه رسیدم، بیگم‌باجی تمام چراغ زنبوری‌ها را روشن کرده بود، می‌داند روشنی خانه در این روزها و شب‌های تاریک وطن، بیش از هر چیز دیگری برای احوالات‌مان خوب است، خدا بیگم را برایمان نگه دارد، از همان‌روز که شما را به حبس کشیدند، حنا روی موهایش نگذاشته و هر چه شیدا کشته‌یارش شده که لااقل بگذارد دم دستی قیچی‌ای به موهایش برساند، زیر بار نرفته؛ هر نوبت می‌گوید جهانگیرم میان سیاهچال به بند است، سرخاب سفیداب کنم که چه! و چنان این را با تحکم می‌گوید که شیدا با تمام سمجی تا مدتی پاپی‌اش نمی‌شود؛ غم بیگم‌باجی تنها شما نیستید تصدقتان، غصه‌ی تمام آن شیرزنان و جوانمردان گرفتار سیاهچال آماس دل نازک پیرزن است. هر چند روز به میان شیدا را می‌نشاند به خواندن روزنامه‌، هنگامه‌ای می‌شود، شیدا همه‌ی روزنامه را نمی‌خواند، هوای دل بیگم‌ را دارد که بیشتر از این غصه بارش نکند، دیروز برایش اخبار اعطای شال و ملبوس اعلای متحد‌الشکل قشون به دست مبارک همایونی را می‌خواند که بیگم‌ پرید میان حرفش که آن‌یکی صفحه را از قلم انداختی، همان که میانش از محبس نوشته، گاهی فکری می‌شوم که اینکه می‌گوید سواد اَکابرش فقط به خواندن قرآن می‌رسد را باور نکنم و همین‌را شیدا برای بیگم دست می‌گیرد. اتاق از بوی نارنج لبریز شده است میرزا، به گمانم تنها این رایحه‌ است که می‌تواند هوای مسموم ایام را پاکیزه کند، اینکه دماغ آدمیزاد، میان این‌همه تعفن که از ظلم است بویی چنان بدیع را استتشاق کند خودش نعمتی‌ست و کمک‌حال بزرگی‌ست برای ادامه‌ی این جدال که زندگی می‌نامندش. تخلیص غرض اینکه امید آن دارم که این یک دستمال نارنج پیشکشی منجر به مساعد شدن حالتان شود، ان‌شاالله؛ بیگم‌باجی، شیدا و این کمترین چشم به‌راه باز‌آمدنتان هستیم؛الحقیر میرزا صارم مستوفی.

پانزدهم جمادی‌الثانی جدی یکهزار و چهارصد و یک.

نارنجنامهمشروطهنامه‌نگاریقاجار
مُراسلاتِ خیالات...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید