ديشب قبل از خواب، فصل پنجم کتاب "بنويس تا اتفاق بیافتد" را با عنوان "پرداختن به ترسها و احساسات" خواندم. داستان این فصل در مورد یانین، زنی در اواخر دهه سی زندگیاش بود که سفری 18 روزه به دور اروپا آغاز میکند و در این سفر از 9 کشور اروپایی دیدن میکند. پس از بازگشت، یانین مشتاقانه به دنبال فرصتی برای سفر دوباره به اروپا و اقامت طولانیتر در فرانسه است، اما ترسها و نگرانیهای زندگی مانند ترس از تنهایی، ترس از شکست و ترس از آینده مانع از تحقق این آرزو میشوند.
در ابتدای سال نو، یانین تصمیم میگیرد با ترسهای خود روبرو شود. او در یک سررسید شروع به نوشتن در مورد ترسها و نگرانیهای خود میکند و در این فرآیند به ریشههای ترسهای خود پی میبرد و با آنها به طور عمیق و منطقی برخورد میکند. یانین با نوشتن، به تدریج بر ترسهای خود غلبه میکند و اعتماد به نفس خود را به دست میآورد.
من هم امروز بيدار شدم و كاري كه يانين انجام داده شروع كردم . به نظرم درپایان نوشته ام جالب و با حال اومد، بياييد باهم بخونيمش
درِ اتاقِ مشاوره باز میشود
با تردید وارد میشوم. روبرویِ من، یک من دیگر، در قامتِ تراپیست و روانشناس مشهور با کبکبه دبدبه، نشسته است. لبخندی مهربان بر لب دارد و با لحنی گرم میگوید:
خودِ من : سلام به خودم ! حالت چطوره رفیق عزیز؟
من: (با کمی لبخند ) سلام. خوبم... ممنون.
خودِ من: البته که میدونم حالت چطوره! حسابی تویِ دوره طراحی سایت موندی، نه؟
من: (با لحنی غمگین) آره... خیلی تلاش کردم، ولی انگار نمیتونم تمومش کنم.
خودِ من: میدونی که میدونم که چقدر برایِ این دوره وقت گذاشتی و چقدر برایِ پیشروی داخلش مشتاقی .
من: (با بغض)ولی میترسم که اگه تویِ این دوره هم موفق نشم، چی؟ ببین اگر موفق نشم اگه دیگه شانسی برایِ آیندهام نداشته باشم چی؟ (اشک از چشم راستم جاری میشود)
خودِ من: (با لحنی آرام) میتونی بیشتر در موردِ این ترسِ بزرگ برام بگی؟
من: (با کمی مکث) از سنم میترسم. از اماسِ لعنتی که تویِ زندگیم ریشه دوانده میترسم. از اینکه چند ساله که هیچ نقطه عطفی تویِ زندگیم نداشتم، میترسم . میترسم که دیگه هیچوقت طعمِ موفقیت رو نچشم که هیچ با همین سرعت پیشرفت بیماریم دیگه نتونم کاری کنم.
خودِ من: (با لحنی دلگرمکننده) میفهمم که چقدر این ترسها آزاردهندهان. ولی یادت باشه که تو قویتر از چیزی هستی که فکر میکنی. تو بارها تویِ زندگیت با چالشهایِ سختتر از این هم روبرو شدی و ازشون عبور کردی.
من: (با کمی تردید) ولی این بار فرق میکنه. این بار...
خودِ من: (حرفِ من را قطع میکند) این بار هم مثلِ همیشه میتونی از پسش بربیای. فقط کافیه که به خودت ایمان داشته باشی و تسلیمِ ترسهات نشی.
من: (با کمی امیدواری) فکر میکنی بتونم؟
خودِ من: (با قاطعیت) مطمئنم که میتونی. من به تو ایمان دارم.
من: (با لبخندی خجالتی) ممنون.
خودِ من: حالا بیا با هم یه نگاهی به این ترسِ بزرگ بندازیم و ببینیم که از کجا نشأت میگیره و چطور میتونیم باهاش مقابله کنیم.
من: خیلی کند شدم از همه لحاظ. از راه رفتن بگیر تا این دوره آموزشی که هی از دسترسم خارج میشه.
خودِ من: میفهمم که چقدر از این بابت ناامید و غمگین هستی. ولی به یاد داشته باش که هیچوقت برایِ یادگیری و پیشرفت دیر نیست.
من: ولی من دیگه انگیزهای ندارم. حس میکنم که دیگه هیچوقت نمیتونم مثلِ قبل موفق بشم.ثقبلا به خودم یه امیدی داشتم...
خودِ من: این حسِ ناامیدی کاملاً طبیعیه. ولی اجازه نده که این حسِ تو رو از پا دربیاره. تو باید با این حسِ ناامیدی مقابله کنی و به تلاشِ خودت ادامه بدی.
من: چطوری؟
خودِ من: راهکارهایِ مختلفی برایِ مقابله با حسِ ناامیدی وجود داره. یکی از این راهکارها، تمرکز رویِ نقاطِ قوتِ خودت هست. به یاد بیار که تو چه تواناییها و مهارتهایی داری. به یاد بیار که تو بارها تویِ زندگیت با چالشهایِ سختتر از این هم روبرو شدی و ازشون عبور کردی. من میدونم تو تو کمک به دوستات و دادن روحیه و ایده های نابی به دوستات تک و نمونه ای!
من: (با کمی تامل و لبخند) چوبکاری میفرمایید استاد . ولی راست میگید. من هنوز هم میتونم تلاش کنم
.... ولی به نظرتون دیر نشده استاد؟
خودِ من: نه که، دیر نشده! ببین هیچوقت برایِ یادگیری و پیشرفت دیر نیست. تو هنوز هم فرصتِ زیادی برایِ رسیدن به اهدافت رو داری. فقط این کاغذ رو بگیر
* خودِ من برگه سفید به من میدهد و میگوید این هایی که میگم یادداشت کن بزن به بالای تختت!
خود من با صدایی نسبتا بلند: مواردی که باید به خاطر داشته باشم:
1-هیچوقت برایِ شروع کردن دیر نیست: من میتوانم در هر سنی که هستم، شروع به یادگیری و پیشرفت کنم.
2- یادم باشد موفقیت یک شبه به دست نمیآید: برایِ رسیدن به اهدافم باید صبور باشم و تلاشِ مداوم کنم.
3-موانع و چالشها همیشه وجود دارند: در مسیرِ رسیدن به اهدافم با موانع و چالشهایِ مختلفی روبرو خواهم شد. مهم این است که تسلیم نشوم و به تلاشِ خودم ادامه دهیم.
4-از دیگران کمک بگیرم: از کمک و حمایتِ دوستان، خانواده و متخصصانِ مختلف استفاده کنم.
5-باور داشته باشم که میتوانم به اهدافم برسم. فقط کافی است که شروع کنم و به تلاشِم ادامه دهم.
خود من رو به من میکند و میگود: راستی میدونسی هنری فورد 45 سالگی شرکتِ خودروسازیِ فورد را تاسیس کرد. یا ری کراک در سنِ 52 سالگی اولین رستورانِ مکدونالد را تاسیس کرد؟ جی.کی. رولینگ در سنِ 32 سالگی اولین کتابِ هری پاتر را منتشر کرد. حتی ماری کی آش در سنِ 56 سالگی شرکتِ خود را تاسیس کرد؟
من:ما هنری فورد و جی کی رولینگ و چند نفر دیگه نام بردی مثل من از صفر شروع نکردن مطمئنم 30 سالگی موفقتر از من داشتند
خودمن: داری خستم میکنیا !!!! هنری فورد که میگم قبل ازِ تاسیسِ شرکتِ خودروسازیِ فورد، چندین سال در صنعتِ خودرو کار کرده بود و تجربه و مهارتِ لازم را کسب کرده بود.
جی.کی. رولینگ: قبل ازِ انتشارِ اولین کتابِ هری پاتر، سالها به عنوانِ معلم و نویسنده کار کرده بود و مهارتِ نویسندگیِش را ارتقا داده بود.
تو هم در حالِ حاضر ممکن است از این مزایا برخوردار نباشی، ولی این به معنایِ این نیست که نمیتونی به موفقیت برسی. حالا پاشو برو بیرون از وقت مراجع بعدی هم گذشته!