چشم هایم را بستم تا یکی یکی پوشه های باز ذهنم را ببندم چند وقت بود این کار را نکرده بودم. هزاران هزار پوشه باز را در عمق تفکراتم احساس می کردم. از در کوچک ساختگی وارد ذهنم شدم. اگر بخواهم در یک کلمه توصیفش کنم فکر نمی کنم کلمه ای بهتر از "افتضاح" بتواند کمکم کند. از زیر پاهایم قطرات باران را حس می کردم. آفتابی شدید از سمت چپ بدنم را میسوزاند. رنگین کمان تک رنگ مشکی را در غرب می دیدم. ابر های کوچک و بزرگ، تیره و روشن دیوانه وار در اطراف حرکت می کردند. گه گداری نسیم سرد و گاهی طوفان ها و تندباد هایی در گوشه و کنار ذهنم دیده می شد. به هر طرف که نگاه می کردی پوشه هایی را معلق در هوا می یافتی.
پایم را روی سکوی کوچک ابر مانند خاک گرفته ای گذاشتم. بر خلاف ظاهر ابر مانندش سفت تر از سنگ بود! سکو به سمت اولین پوشه پرواز کرد. پوشه خاکستری رنگ در ابتدا اندازه ی عادی ای داشت اما هر چقدر که سکو جلوتر می رفت به جای نزدیکتر شدن، پوشه بزرگتر می شد. در کادر سفید جلویی پوشه نام او حک شده بود. پوشه بزرگ و بزرگتر شد تا جایی که مانند دیواری دیدم را به دیگر نقاط ذهن بسته بود. بعد از آن فاصله ی سکو با پوشه شروع کرد به کم شدن. با برخوردی به کاغذ صفحه ی اول وارد پوشه شدم. رد شدن از کاغذ حس متفاوتی نسبت به همیشه داشت. اما قابل توصیف نبود.
وارد صحرای بزرگ سیاه و سفیدی شدم. ابر های تیره ای آسمان را احاطه کرده بودند. باران سردی می بارید اما خشکی هوا پوستم را آزار می داد. به اطراف نگاهی کردم. تا چشم کار می کرد فقط شن های خاکستری رنگ دیده می شد. در آن صحرا ی سیاه و سفید چیزی توجهم را جلب کرد. سکو پایین آمدم و پایم را روی شن های خاکستری رنگ گذاشتم. داغ بودند! سوزش گرما را در پاهایم احساس می کردم و سوزش سرما را در دستانم. به سمت آن نقطه ی آبی رنگ که منشاش نامشخص بود دوییدم. طولی نکشید تا متوجه شوم منشا آن رنگ آبی چیست. در گوشه ای از آن پوشه زندانی کوچک از ساحل خاطرات خوشم با او وجود داشت. دستم را بر روی میله ها گذاشتم و خوب به اطراف نگریستم. با نگاه کردن به نقطه نقطه ی آب، خاطرات را به یاد می آوردم. دستم را جلوتر بردم تا تابو را بشکنم و از آب ساحل دستی به سر و رویم بکشم. آن قدر هوا خشک بود که شکنندگی را در پوستم حس می کردم. بی صبرانه منتظر شکسته شدن تابو بودم که نا گهان پیغامی بر روی دیواره های تابو نقش بست.
آزاد سازی خاطرات خوش باعث بروز درد و رنج دوری می شود؛ آیا می خواهید ادامه دهید؟
بدون آنکه حرفی بزنم، جواب نامه را دادم. هر چه نباشد در خود ذهنم بودم. تابو به یک باره شکست و من در سیلی از خاطرات غرق شدم. زمانی که توانستم از زیر دریای خاطرات بیرون بیایم؛ آفتاب را تابان تر از حالت معمول یافتم. سیاه و سفیدی صحرای شنی جایش را با رنگ و لعاب دریای خاطرات بدل کرده بود. بارانی نمی آمد و دیگر ابر های سیاه در آسمان نبودند. رطوبت هوا پوستم را نرم می کرد. از دریا بیرون آمدم و روی سکو ایستادم این بار کمی نرم تر شده بود گویی رطوبت هوا پوستش را نرم کرده بود. باور نمی شد که یاد آوری خاطرات خوب او به این اندازه ساده باشد به همین سبب هم تا به حال جرئت انجامش را نداشتم.
با صدای تق مانندی از پوشه خارج شدم. پوشه آبی رنگ شد و از هوا به پایین سقوط کرد. بر روی سکو نشستم و به پایین نگاه کردم. می خواستم بدانم پوشه در کدام سطح نداشته ی ذهنم خواهد افتاد؛ اما پوشه تا جایی که چشم خیالی ام توان دیدن را دشت در حال سقوط بود. سکو من را به سمت پوشه ای دیگر برد. رنگ قرمز این پوشه بد جور می درخشید. تا جایی که باعث شده بود چند تا از پوشه های کناری هم قرمز شوند. پوشه امتحان نام داشت. وارد پوشه شدم همه چیز قرمز رنگ بود. با هر نفس گرد و غبار شش هایم را پر می کرد. در سرتاسر سالن ضربدر های قرمز (❌) دیده می شد. نمرات زیر ده از سقف می باریدند. طوفان آه و ناله و ببخشید ها بخاطر نمرات کم من را در بر گرفت. نگاه دقیق تری به نمرات انداختم. تقریبا هیچ یک از آنها را تا به حال ندیده بود. هرگز یادم نمی آید که نمره ای زیر 19 برای مطالعات گرفته باشم. اما برگه ای که در سربرگش نام درس مطالعات را داشت و در محل نام و نام خانوادگی اسم من نوشته شده بود نمره ی هشت را نشان می داد. به دیگر برگه ها و نمرات خیره شدم. همه ی آن نمرات خیالی بودند. یاد آن روز افتادم که بعد از دادن امتحان زیست از مادرم بخاطر نمره ی کمتر از ده عذر خواهی کردم و هفته ی بعدش نمره ی کامل زیر را به او تحویل دادم. اما واقعا چرا بخاطر نمرات نگرفته نگران بودم؟! با فکر کردن به این جمله، پوشه شروع به تخریب کرد. بعد از چند دقیقه پوشه کاملا از بین رفته بود.
سکو به سمت پوشه ی رنگین کمانی حرکت کرد. روی پوشه دو حرف اس (S) و آی (I) انگلیسی نوشته شده بود. این دو حرف مخفف دو کلمه ی Story به معنی داستان و Imaginations به معنی خیال پردازی ها بودند. در این پوشه خود بیش از صد پوشه ی معلق در هوا دیده می شد. در زیر هر پوشه ای پوشه های داستان با توجه به ژانر و لحظه ی متوقف شدن داستان آب و هوای متفاوتی به چشم می خورد اما در محلی که من در حال پرواز بودم هوا خشک یا مرطوب، گرم یا سرد نبود. در بین پوشه ها نام داستان های نیمه تمامی مانند فرار از اِلف و روزی که عهد بست و همچنین بعضی از پست های منتشر نشده ویرگول به چشمم می خورد. رویا ها و کابوس های شبمم بخشی از این پوشه ها بودند. چند تایی از پوشه ها با نام فصل های ساخته نشده سریال ها و فیلم ها نام گذاری شده بودند و برخی نام ها از ترکیب دو یا جند فیلم ساخته شده بودند. در میان تمام پوشه ها چند نام ناآشنا به چشمم می خورد. دقیق نگاه کردم اما باز هم چیزی یادم نیامد. پوشه را به حالت معمولی در آوردم و در آن را باز کردم. آنجه که یافتم شوکه کننده بود. داستان مربوط به انشای ناتمام مدرسه در کلاس چهارم بود. باورم نمی شد که هنوز بخشی از ذهنم منتظر کامل شدن آن داستان چرت بوده. نکته ی دیگر این بود که من از کلاس چهارم تا به حال ذهنم را خالی نکرده بودم! داستان های تمام نشده را تا جایی که می توانستم تمام کردم و برخی داستان ها را از ذهنم پاک کردم. آنچه که ماند را در پوشه رها کردم و به سمت پوشه ی بعدی رفتم. گرچه تمام پوشه خالی نشده بود یا از بین نرفته بود اما احساس سبکی خاصی به من دست داده بود.
دپوشه ی بعدی یا بهتر است بگویم مجموعه پوشه ی بعدی نگرانی نام داشت. این مجموعه از سه پوشه با همین نام ساخته شده بود. پوشه های نگرانی از چپ به راست به ترتیب بنفش صورتی و سرخ آبی رنگ بودند. حتی نمی خواستم وارد آن پوشه ها شوم چون می دانستم که دقیقا آنجا چه می گذرد. پوشه ی بنفش بنفش تر شد. چرا که مربوط به نگرانی های لحظه ای بود و باید بگویم که من خیلی نگران پوشه های نگرانی بودم و این باعث می شد لحظه به لحظه پوشه ی بنفش بنفش تر شود. نمی خواستم داخل شوم اما یکی از آن ابر های ابوث (درست نوشتم؟!) سیاه رنگ با صاعقه ای من را به درون در میان سه پوشه پرت کرد.
در گردبادی از قبار و ذرات دود افتادم. نمی توانستم نفس بکشم! هوا ی آلوده تهران نسبت به این جا بهشت محسوب می شد. نگرانی هایم به گوشم رسید. همانطور که برای نفس کشیدن تقلا می کردم تک تک نگرانی های عمرم را شنیدم. بعضی از آن ها واقعا خنده دار بودند و برخی از نگرانی ها متعلق به شخصیت های داستان هایم بودند. برخی دیگر درباره ی فیلم های تمام شده ای بودند که هنوز نگرانی هایی درباره ی پایان آنها داشتم. شاید یک درصد شان هم برای امتحانات مدرسه بود. می دانم چه بگویم:
ای خودم عزیر از تو انتظار نداشتم که نگرانی حرف زدن با همکلاسی مدرسه ات را داشته باشی یا نگران پیام سین نخورده از طرف دوستت باشی.
نگرانی های بی خود را از ذهن آشفته ام پاک کردم و از پوشه خارج شدم. سالن اصلی ذهنم آب و هوای مرطوب داشت .ابر های سرگردان به طرز چشم گیری کم شده بودند و اما هنوز پوشه های معلق زیادی در هوا ی خیالی ذهنم دیده می شد. رنگین کمان تک رنگ سه رنگ شده بود و آفتاب سمت چپ بدنم را ملایم تر می سوزاند. به سمت پوشه بعدی رفتم. پوشه ی بعدی پوشه ای سبز رنگ بود که تکالیف نام داشت. پوشه ی نسبتا خوش آب و هوایی بود. رطوبت چندانی در هوا یافت نمی شد اما حداقل دود و غبار ریه هایم را پر نکرده بودند. هوا آفتابی کامل نبود و چند تکه ابر در هوا دیده می شد. در هوا نام چند تا از تکالیف عقب افتاده ام را دیدم اما دیگر نیازی به انجامشان نبود برای همین از ذهنم پاکشان کردم و از پوشه خارج شدم. بعد از آن به ترتیب پوشه های برنامه ریزی ها، تفریحات، فیلم ها، سریال ها، پینگ پونگ، مدرسه را خالی کردم یا حداقل بخش اعظمی از آن را از بین بردم اما همین که می خواستم به پوشه ی کتاب ها بروم خواهر گرامی با کمک صدایی بلند رشته ی تفکراتم را پاره کرد و من را از دنیا ی ذهن بیرون کشید.
گرچه نتوانستم تمام ذهنم را کامل خالی کنم اما می دانستم که حال باران در ذهنم از بالا به پایین می بارد و رنگین کمان تک رنگ، شش رنگ دارد. آفتاب هم در وسط ایستاده و ذهنم را به طور یک نواخت گرم می کند و درجه ی رطوبت هوا در سطح مطلوبی قرار داشت و دود قبار ها از ذهنم بیرون رفته بودند. با ذهن آرام شده به خواهرم که افکارم را بر هم زده بود پرخواش کردم و به کار های روتین دنیا ی واقعی برگشتم.
"Miya"
پ.ن: این متن برای چالش جناب دست انداز نوشته شده:)
پست دیگری که برای این چالش نوشتم: