Miya
Miya
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

انزجار | و چه سخت است شنیدن زمزمه‌ی تکراری لحظه‌ها

در آن حال، لحظه، دستم را گرفت و مرا آرام به کناری کشید. با آن صدای گوش نواز و شرینش زمزمه کرد: "تنها نعمت تو این حال است، شاید فردایی نباشد؛ پس از حال لذت ببر."

ناگهان تمام آن کلیپ‌ها و نگاشته‌های به اصطلاح انگیزشی یکی پس از دیگری در ذهنم مرور می‌شد؛ همه‌شان یک منظور داشتند و آن‌ هم چیزی جز حرف لحظه نبود و من در مقابل حرف‌های درست مانندِ لحظه، بی‌دفاع مانده بودم. لبخند محسوسم محو گشت؛ چرا که آن لبخند به یاد آینده زده شده بود. آینده‌ای نه چندان دور که رسیدن به آن به قطع، نیاز به فدا شدن این حال بود.

لحظه از کنارم گذشت. لحظه‌ی دیگری آمد. حرف او نیز فرقی با قبلی نداشت. همه‌شان از خوبیِ ملاقات با خودشان می‌گفتند؛ از خوبی این حالِ کنار آنها بودن. چندتا چندتا ردشان می‌کردم. حرف‌هاشان لذت بخش بود و البته تکراری.

در آن هنگام به ناگَه یکی از آن لحظات رُند که برخلاف آن طور که اسمش معنا می‌شد حیله‌گر نبود. نه؛ زیرک و زرنگ بودنش را انکار نمی‌کنم اما مطمئنا پَست نبود. بازویم را گرفت و مرا از آن کنجِ پندار بافی بیرون کشید. دستان گرمش را روی چشمانم نهاد و کلمات نامفهومی را زیر لب زمزمه کرد.

دستانش را که از روی چشمانم برداشت، دیگر در آن حالِ کسالت‌بار نبودیم. در آینده بودیم؛ همان آینده‌ی نه چندان دوری که قبل از ملاقات با لحظات قبلی لبخند به لبانم نشانده بود و حال آن لبخند از نو پدیدار شده بود.

به چهره‌ی مهربانش نگاهی انداختم. به من لبخند زد و زمزمه کرد: "این همان سزایِ فدا کردن ملاقات‌های این حال با لحظه‌هاست."

سپس همان کلمات نامفهوم را دوباره به زبان آورد و مرا به این حال باز گردادند. بازویم را کشید و مرا به سمت میز تحریر برد.

میز تحریرم بیشتر به آشغال‌دونی‌ای می‌مانِست که محله‌اش سال‌ها پیش متروک شده بود. بازویم را رها کرد. به سمت میز رفتم تا دستی ‌به آن بکشم. لحظه‌ی رند عصبی شد، فریاد زد: "دیدارت با من‌ را اینگونه فدا نکن این فدا شدن مکروه است."

لبخند محبت آمیزی به او زدم. نجوا کردم: "قبل از هر چیز آدم باید ذهنش را آرام کند؛ و این آرام کردن ذهن بدون پایان دادن به آشفته‌بازار اطراف ممکن نیست."

نگاهی به اون انداختم؛ هنوز اخم بر چهره‌اش نشسته بود و ناراحتی در نگاهش موج می‌زد. ادامه دادم: "این تلف کردن ها هم ضروری‌ست."

همچنان ناراحت بود اما دیگر چیزی نگفت؛ تنها دستم را ول کرد و به کناری رفت. بعید می‌دانم با حرف‌هایم متقاعد شده باشه؛ او تنها فهمیده بود که من، پرونده‌ی تصمیم گرفتن برای این واقعه را مدت‌ها پیش بسته بودم و حرف‌های الانِ او نمی‌توانست تصمیم را عوض کند.


آخرین کتاب‌ها را جابه‌جا کرده و مداد اتودِ نقره رنگ را با وسواس در کنار دفتر طرح دار، روی میز، نهادم. به اطراف نگاهی انداختم اما خبری از آن لحظه‌ی رند نبود. به ساعتم نگاه کردم. ملاقات با لحظه‌های زیادی را از دست داده بودم.

از آن همه کار، ماهیچه‌هایم منقبض گشته و چهره‌ام در هم کشیده بود. لحظه‌ای با صدای شیوای شیرینش گفت: "خسته‌ای؛ از این ملاقات برای لذت بردن استفاده کن؛ تنها چیزی که تو داری این حال است."

دستم را آرام گرفت و به همان کنجی برد که لحظه‌ی رند مرا از بودنِ در آن نجات داده بود. نمی‌خواستم بگذارم مرا با خود به آن کنج ببرد اما خسته‌تر از آن بودم که مقاومت کنم. پس خودم را به دست لحظه سپاردم تا خستگی‌ام را برهاند. حال می‌فهمیدم که اَخم و تَخم آن لحظه‌ی رند برای چه بود.

همه چیز ساده فهمیده می‌شد. اما نمی‌داستم چرا ته قلبم هم حرف لحظه‌ی رند را قبول داشتم و هم دیگر لحظه‌ها را، با وجود آنکه آن حرف‌ها یکدیگر را نقض می‌کردند. به راستی کدام حقیقت است که نقضش حق نباشد؟!



پ.ن: تولد 1458 سالگی سنسی مبارک ✨

تولدساعتزمانانزواانزجار
... in that moment I decided, to do nothing about everything
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید