Miya
Miya
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

اهریمنِ شبِ سرما

یکی دیگر از آن گیسو گیس کشی‌های افسانه‌ایشان بود. همچو کودکان چند ساله بر صورت یکدیگر مشت می‌کوبیدن، لگد می‌پراندند و برای نشان دادن اراده و نترس بودن، نعره سر می‌دادند. هر دو نیمه جان شده بودند. اهریمن با سختی خودش را از زمین کَند و به سمت برادرش، اهورامزدا، قدم برداشت.

اهورا، به دیوار تکیه داده بود و توان حرکت نداشت و اهریمن هر لحظه به اون نزدیک‌تر می‌شد. اهورامزدا در چند ثانیه‌ی پایانی عمرش باید معجزه دعا می‌کرد. چون پرده‌ی سرخی از خون جلوی چشمان برادرش را گرفته بود. چشمانش خبر از خون‌خواهی می‌دادند و هیچ‌کس آن طرف‌ها نبود تا اهورا را از دستش نجات دهد.

خنجر سیمگونش را برداشت. اهورا، چشمانش را بست و برای مرگ آماده شد. اهریمن با خنجر، لباس سفید رنگ اهورامزدا را پاره کرد و از آن به عنوان طنابی استفاده کرد تا اهورا را به میله‌ی آهنی ببندد. بعد از بستن اهورا از در سنگی عمارت بیرون رفت.

اهورا معتجب شده بود؛ اهریمن همیشه حرف از انتقام سخت می‌زد. همیشه می‌گفت که دنیای روشنایی حق او بوده و کسی نمی‌تواند برای آن اندک لحظه دیرتر به دنیا آمدنش این حق را از او صلب کند. اما حال که فرصت داشت کار اهورامزدا را یکسره کند اینگونه او را بسته و رفته بود.

اهریمن به سمت شهر رفت و سایه‌ی سیاهش را بر آسمان شهر افروخت. مردم وحشت‌زده به خانه‌هایشان شتافتند. شب طولانی‌ای در راه بود…



+قراره همه‌مون بـــمیریم.

-اهورامزدا شکست خورده! مجبوریم از این به بعد زیر سایه‌ی اهریمن زندگی کنیم!!! یعنی بدبختیه کامل

*این امکان نداره. اهورامزدا بر میگرده!

×ولی اگه برنگرده چی؟!

اهریمن به سمتشان قدم برداشت. یکی دیگر از دسته‌های اهورامزدا پرستی بودند که نمی‌توانستند قبول کنند او نه قدرت بیشتر از اهریمن دارد و نه شادی آور بهتریست؛ بلکه تنها بخاطر آن لحظه زودتر بیرون آمدن از شکم مادرشان، رزوان، شد خدای پر ابهت روشنایی و نیکی و تا حال هم تنها بخاطر کمک‌های مادرش در جنگ‌ها از اهریمن پیروز می‌گشت.

نعره‌ای کشید و ترس را چون باد در هوا پخش کرد. همه از ترس به خانه‌هایشان هجوم برده، درها را بستند. اهریمن مشکلی با عطاعت شدن دستوراتش؛ حتی از روی ترس، نداشت. مهم آن بود که دنیای اهورامزدا بدون هیچ مزاحمی در اختیار او قرار گرفته بود. سکوت در خیابان‌ها و کوچه‌ها حکم فرما بود. سکوتی دوست داشتنی برای اهریمن اما بی‌دوام.

چند ساعتی بیشتر به این صورت نگذشت. تا آنکه گروهی از مردم از کنج‌هاشان بیرون آمدند. اهریمن فریاد می‌زد و نعره می‌کشید اما آنها بدون توجه به در خانه‌ها می‌زدند و ساکنان آن طلب می‌کردند شب را به میدان اصلی شهر رفته و آتشی روشن کنند و کرسی‌ای بچیندند؛ چرا که رعب و وحشت خواسته‌ی اهریمن است و آنها اهوراپرستانند.


چند نگذشت که تمام مرده شهر گرد هم آمده بودند و هر یک هندوانه‌ای در دست یا اناری در کیسه خبر از جشن می‌دادند. آن هم چه جشنی، جشن پیروزی اهورامزدایی که در کناره‌ی دریای پارس در بند بود. اهریمن به خشم آمد و شروع به نعره کشیدن کرد. اما مردم طوری رفتار می‌کردند گویی صدای نعره‌های اهریمن به گوششان نمی‌رسید.

نعره‌هایش گوش خراش‌تر شد. تا آنجا که صدایش گرفت و دیگر توان نعره کشیدن نداشت. اشک از چشم‌های سیاهش پایین آمد و بعض گلویش را گرفت. همه چیز و همه کس به او می‌گفت زاده شده تا تاریکی باشد، زاده شده تا ضعیف باشد و بازنده‌ای که همه از نبودش شاد خواهند بود؛ زاده شده تا به دنیای زیرین حکم کند.

دیگر کاری از دستش بر نمی‌آمد. به سمت دریای پارس قدم برداشت. اهورامزدا همچنان در کنجی افتاده بود و سعی در شکستن میله‌ی آهنی داشت. اهریمن می‌دانست ضعف اهورامزدا در آهن است و هیچ طوره نمی‌تواند خود را از آزاد کند و برای همین آهن، انتخاب هوشمندانه و برگ همیشه برنده‌ای برای اهریمن بود.

اهریمن اشک‌هایش را پاک کرد و با خنجرش بندهای دست آهورامزدا را باز کرد و به دنیای تاریک زیرین برگشت؛ اما هر سال برای اثبات قدرتش به اهورامزدا-یا شاید هم خودش- به جنگ با اهورا مزدا می‌رفت و شبی طولانی و سیاه برای ساکنان سرزمین نور رقم می‌زد.

این نوشته هیچ ریشه‌ی افسانه‌ای نداره و فقط الهام گرفته از کلیاتیه که شنیدم.

یلدا و فال

دیگه شب یلدایه و فال حافظش!

اینم فال من:

یلداتون مبارک :"))✨

پ.ن: فالای حافظتونو پست کنین از جمله شما دوست عزیز ?✊?

اهریمنیلدازرتشتفال حافظ
... in that moment I decided, to do nothing about everything
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید