بهم خیره شده بود. با چشماش التماس میکرد یه کاری بکنم. بار ها سعی کردم نگاهمو ازش بدزدم ولی نشد. با اون نگاه داشت خیلی عمیق برای کاری که باید انجام بدم التماس میکرد. برخلاف خیلیا، وقتی کاری که میخواستو انجام ندادم تهدید رفتن نکرد. یادمه فقط یه بار یادآوری کرد که همیشه پیشم نیست. ولی من تحویلش نگرفتم. گفتم خب اون نباشه. یکی دیگه میاد.
حق با من بود. یکی دیگه اومد. یکی به خونگرمی خودش. شاید حتی خونگرمتر. کسی که فقط با نگاه کردن بهش گرم میشدم. کسی که باهاش حال میکردم. تیر اومد. جای خردادو گرفت. نه اینکه ناراحت نباشم خرداد رفته نه! فقط خوشحالم که تیر اومده. یه دوست جدید که همراهش…
که همراهش…
که همراهش…
که همراهش هیچ کار نکنم. که بهش نگا کنم در حالی که خیره شده و داره التماس میکنه یه کاری کنم.
که صبر کنم و ببینم چطوری ازم امیدشو صلب میکنه و میره. این کاریه که همیشه در حال انجام دادنشم.
فرقی نمیکنه خرداد باشه یا تیر. بهار باشه یا پاییز. همهشون نامید میشن و میرن.یه سال میگذره و با یه امید تازه بهم یه شانس دوباره میدن. ولی همه چی دقیقا همون طوری خواهد بود که قبلا بوده. بدون هیچ تغییری…
اول تیر 1400