در تک تک اندامهایش ضعف را حس میکرد. دستانش میلرزیدند و زیر چشمهایش معتاد گونه، گود، شده بود. پاهایش بیش از این تحمل نداشت؛ هر لحظه سستتر گام بر میداشت. مردمک چشمهایش بیمارگونه، لرزش خفیفی داشت.در گرمای هلاکت آفرین تابستان با بدنی یخ کرده ایستاده بود.
قدرتش کمتر از آن شد که بتواند عظلاتش را منقبض نگه دارد؛ یکباره به زمین افتاد. تمام تلاشش را میکند با اندک انرژی باقی مانده از آن همه کافئین تزریق شده، پلکش را باز کند. تقلا میکند. تقلا کردن هر لحظه او را، خسته و خستهتر میکند. بیش از این نمیتواند سعی کند.
آرام میشود و سعی در نگه داشتن آن انرژی ناچیز میکند. با آن انرژی تنها فکر کردن ممکن است. به آخرین خواستهاش فکر میکند. تمام چیزی که میخواست یک پایان بود. یک پایان که مهم نبود چطور باشد. غیر از آن هیچ نمیخواست. حتی آن کلبه وسط جنگل بارانی، در جزیره خالی از سکنه که در نزدیکیاش تابی بلند به دو درخت ده متری بسته شده بود، برایش همان کور سوی امید را هم نمیساخت.
جنازه یخ کرده متحرکی که اواسط تابستان در ناکجا آباد ذهنش با انرژی تزریق شده از کافئین قدم برمیداشت و حال در کوچه سایههاست، نامید به محاسبهی انرژی باقی مانده از کافئین میپردازد. و چه شیرین رویاهایش مرده اند :)…