اون کیکایی رو دیدین که وقتی میبریشون یه لایه شکلاتی، کاراملی چیزی از جایی که بریدین میزنه بیرون؟ دوست دارم دونم وقتی پوست دستتو با یه تیغ یه دو تیکهی نه کامل مجزا تقسیم میکنی مثل کاراملی که تو کیکه خون شروع به بیرون اومدن میکنه یا نه.
تیغ از یکی دو سانت دور تر از رگ شروع به بریدن میکنه. دوست دارم بدونم وقتی به رگ میرسه مکث میکنه؟ بریدن رگ سختتر از بریدن پوسته؟ درد داره؟ میگن "کارو دست میکنه چشم میترسه". میگن "اگه نترسی درد نداره". خیلی چیزای دیگه هم میگن. هیچ کدومشون خیلی اهمیت نداره. تا تجربه نکنی نمیفهمی.
تا وقتی تجربه نکنی نمیدونی کِی باید بترسی و کِی باید نترسی. چشم میترسه ولی دستم یه تحملی داره. شاید با همون یه زخم کوچیک روی مچ تحملش تموم شه. شایدم نه. شاید اگه ترس نباشه ده تا زخم دیگه رو هم تحمل کنه. شاید اون زخمایی که تحمل میکنه برای از بین بردن ترسه.
ترس؟ ترس از چی؟ خودش؟ یا بقیه؟ بنظرم خودش. نه، نه. بنظرم بقیه. خودش از خودش نمیترسه. یعنی، نمیترسید. الانو نمیدونم. بنظرت خودشو آدم حساب میکنه؟ امیدوارم نکنه. یه بار بهم گفت آدما ترسناکن. وقتی گفتم چرا درست جوابمو نداد. نمیشه گفت درست جواب نداد. بهتره بگیم دقیق جواب نداد. گفت "همه چی". شایدم دقیق جواب داد. شاید واقعا بخاطر همه چی ازشون میترسه.
اکثر کاراشون عجیبه. اکثر، نه همه. بعضیا مهربون. نه، اکثرشون بعضی وقتا مهربونن. مهربونیاشون که ترسناک نیست؛ هست؟ حق با توعه؛ هست. مهربونیاشون ترسناکتره. چون ازشون میترسه میخواد بره؟ مگه چقدر ازشون میترسه؟
من باشم از عقایدشون میترسم. از عقاید خودشم میترسم. میدونی چرا؟ چون خودشم نمیدونه به چی معتقده. خودشم نمیدونه چیو میپرسته. حتی مطمئن نیست چیزی برای پرستیدن وجود داشته باشه. البته از نبودشم مطمئن نیست. بنظرت ممکنه بخاطر این باشه؟ این عدم اطمینان.
شکم چیز ترسناکیه ها. بنظرت اگه به یه رنگ قرمز خالص زیاد نگاه کنی ممکنه صورتی بنظر بیاد؟ بنظرت محبوبترین لباسش میتونه بعد از "این چیه دیگه؟!" مامانش بد بنظر بیاد؟ بنظر منم نه. نظرم این طوری بود. بنظرم امکان نداشت از چیزی که دوست داره بخاطر اینکه یکی بهش گیر میده کوتاه بیاد. فقط بهش فکر نکرده بودم که دیگه دوسش نداشته باشه. سر لباسه همین اتفاق افتاد. وقتی مامانش گفت "این چیه دیگه؟!" بعدش هی حس کرد لباسه چقدر کهنه شده. رنگش پریده بنظر میومد. یه بار دیگه لباسو ورانداز کرد. وای. چطوری میخواست اینو بپوشه؟ خیلی نابود بود. لباسه نو نبود، ولی کهنه هم حساب نمیشد. رنگشم هیچیش نبود. ولی از اون به بعد اون لباسو نپوشید.
بنظرت بخاطر مامانش بود؟ خب مامان برای هر کسی خیلی مهمه. اگه یه نفر دیگه میگفت بنظرت اهمیت میداد؟ یه فرد رندوم توی خیابون. اگه یه نفر بهش تیکه مینداخت اهمیت میداد؟ نگو نه. جفتمون میدونیم که میداد. یه سیسِ "حتی این غریبه هم دیگه بهم گفت" ور میداشت و مطمئن میشد تا آخر عمرش نباید اون کارو تکرار کنه.
بنظرت درسته؟ اینی که کارایی که باعث میشن حرف بشنویمو انجام ندیم؟ اگه به لباس کوتاهت گیر دادن بلند بپوش. به بلدیش گیر دادن کوتاه بپوش. به هر حال تهش یه چیزی پیدا میشه کسی بهش گیر نده. پیدا میشه؛ نه؟
یه جورایی مطمئنم اون کارو نمیکنه. چون اگه زنده بمونه باید کلی حرف بشنوه. از حرف شنیدن خوشش نمیاد. ولی بیشتر از اون از حرف زدن. اگه نتونه تمومش کنه باید توضیح بده. "چرا؟"، "چطور؟"، "چگونه؟" باید به کسایی که هیچ ربطی بهشون نداره توضیح بده چرا این کارو کرده.
نمیتونه مطمئن باشه که موفق میشه. "چقدر طول میکشه تا آدم بیهوش شه؟"، "چقدر طول میکشه تا بعد از بیهوشی بمیره؟" این دوتا سوال خیلی مهمن. بهترین راه اینه که جوابشونو پیدا نکنه. چون اگه بتونه برنامه ریزی بکنه، میکنه. شاید تا الان کرده، فقط اون بخش "زمان" خالی مونده.
همون روزی که بهش فکر کرد همه چی تموم شد. دیگه چرا به دنبال راهی برای متوقف کردنش میگردی؟ وقتی یه بار جدی بهش فکر کنه، کم کم شروع میکنه به عملی کردنش. از اون بریدن دستش با رنده باید میفهمیدی. گفت اتفاقی بود. ولی خودشم حتی مطمئن نیست که واقعا اتفاقی بوده یا عمدی در کار بوده. اینی که خودش نمیدونه ترسناکترش میکنه.
F.Y.I* I lied
I was tired as hell
but you said you're not
so I lied and stayed
I still was there
when you left for bed
"you left" I said
it's just the same
in that day of pain
you left again
you said it won't
happen again
I don't know why
I can't see the change
"no change" is fine
Cuz life is the same
-time: 4:23 A.M
*F.Y.I: for your information