کمتر از بیست و چهار ساعت وقت داشت. بعدش دیگه قرار نبود پیشم باشه. فقط خاطراتش میموند. قرار بود آخرین آرزوشو، آخرین کاری که قبل از مرگ میخواست انجام بده رو پای تلفن بهم بگه و بعد مستقیم برای انجامش بره. گفته بود میخواد موقع انجامش تنها باشه ولی اگه یه نفر بدونه قراره چی کار کنه به نفع همهست.
تلفنو قطع کردم. از طرفی حقو بهش میدادم. واقعا کسی که اونجوری گند زده بود به زندگیش باید تاوان میداد و مرگ کمترین چیزی بود که میشد براش در نظر گرفت. ولی کشتن یه نفر خلاف قوانین انسانیت بود. اون کسی نبود که بخواد برای مرگو زندگی یه نفر تصمیم بگیره. منم نبودم. هیچ کس همچین حقی نداشت. حتی اگه اونجوری زندگیشو خراب کرده بودن؟
نباید میذاشتم اون کارو بکنه. هر چند دیگه عمری براش نمونده بود که حبس بکشه یا اعدام شه ولی بازم دلیل نمیشد که حق داشته باشه یه نفرو بکشه. نه قرار نبود بذارم یه آدم کشته بشه. قرار نبود بذارم بعد از مرگش به عنوان قاتل ازش یاد بشه. اون دوست مهربون من بود.
1
کیفمو برداشتم و کلید ماشینو از توش پیدا کردم. سریع لباسمو عوض کردم و به سمت محلی که میدونستم قتل قراره انجام بشه رفتم. میدونستم که نمیتونم متقاعدش کنم ولی اینکه بشینم و هیچ کار نکنم یه حرکت احمقانه بود. همون طور که ماشینو با نهایت سرعت میروندم سعی میکردم باهاش تماس بگیرم.
وقتی رسیدم، اونجا بود و تفنگ هفت تیر قدیمیشو به سمت طعمهش نشونه رفته بود. کنار وایستادم و سعی کردم با حرف زدن دربارهی "قوانین جهانو انسانیت" و اینکه "همیشه هر کس هر بلایی سرت بیاره بدترش سر خودش میاد" و چرت و پرتایی از دست که حتی خودمم بهشون باور نداشتم، متقاعدش کنم که کشتن یه نفر در ساعات آخر عمر کار ههمچین پسندیده و درستی نیست و فرقیم نمیکنه که چه بلایی سرت آورده باشه.
بعد از چن دقیقه ساکت شدم و به چشماش نکاه کردم. میدونستم که با این کار التماس و ترس رو میتونه توی چشمام حس کنه ولی برخلاف اون، تنها چیزی که من حس میکردم یه نگاه سرد بود که از روح مردهی درونش نشات گرفته بود.
ماشه رو کشید و صدای گلوله، سکوت رو برای لحظاتی شکست.
محکوم:
جرم: گزارش ندادن احتمال قتل به پلیس، خراب کردن نسبیِ آخرین خواستهی یک دوست
مجازات: عذاب وجدان، منفوریت از طرف دوست
2
کلیدای ماشین رو از توی کیفم برداشتم و با تمام سرعت به سمت جایی که قرار بود صحنهی قتل بشه حرکت کردم. قلبم تند میزد. مهم نبود که چه اتفاقی میوفته فقط نباید میذاشتم اون کشته بشه؛ به هر قیمتی!
وقتی رسیدم با یه صحنهای مشابه صحنههای فیلمای جنایی، درست جایی که کسی که سلاح داره با تشر فریاد میزنه "تکون نخور" مواجه شدم. قرارم با خودم این بود که به هر قیمتی جلوشو بگیرم. میدونستم حرف زدن قرار نیست جواب بده برای همین خیلی محکم بهش گفتم نمیذارم در هیچ صورتی همچین کاری بکنه. دیدم همونطور که تو چشمای زل زده دست چپش رو به سمت اسلحه برد و ضامن ایمنیشو آزاد کرد. انگشتش داشت به سمت ماشه میرفت و تنها کاری که از دست من برمیومد برای جلوگیری از کشته شدن طعمه پریدن جلوی گلوله بود.
نقش زمین شده بودم. صدای سوت توی گوشم با صدای شلیک شدن گلولهی دوم به سمت طعمه که این بار هیچ راه نجاتی نداشت قطع شد. بعد از چند لحظه سیاهی همه جا رو در بر گرفت.
محکوم:
جرم: تلاش برای مانع انتقام گرفتن شدن
مجازات: مرگ
3
تلفنو برداشتم و شروع کردم به تماس گرفتن. به پلیس به کسی که قرار بود کشته بشه و همسایهش. به هر کسی که میدونستم میتونه آرومش کنه یا جلوشو بگیره زنگ زدم. روی مبل نشستم و به گزارش لحظهای که از پشت تلفن میشنیدم گوش کردم. میشنیدم که همسایهی فضول طعمه چطور تک تک لحظاتو با هیجان، طوری تعریف میکرد که دوست من یه قاتل روانی بنظر بیاد که بهش خیانت شده و چطور قراره تو تلهای که پلیس براش پهن کرده میوفته. میدونست خیانتکار کی بوده وقتی فقط یه مظنون داشت.
زمانی که دستگیر میشد دلشم مثل هفت تیرش پُر بود. پر از خشم سرکوب شدهای که ناشی از نگرفتن انتقام و خیانت یه دوست بود. اون شب بدون کشته شدن کسی دوستی که دیگه نمیتونست "دوست" صدام کنه دستگیر شد.
محکوم:
جرم: سوءاستفاده از اعتماد دوست
مجازات: منفورت از طرف دوست، عدم اعتماد دوباره، عذاب وجدان بخاطر لو دادن دوست
در سکوت بر روی مبل دراز کشیدم و لبتاب رو روشن کردم. عقل حکم میکرد سکوت کنم. حکم میکرد در کاری که به من مربوط نیست دخالت نکنم. حکم میکرد چشممو به روی تمام اتفاقاتی که قرار بود بیوفته ببندم و بزارم دنیا همون تور که مقدر شده و بدون دخالت من جریان پیدا کنه. عقل میگفت اعمال هر کس به خودش مربوطه و اگه حق نباشه خودش پشیمون میشه.
تا آخر شب همون جا موندم و نگاهمو به تلفنی که هر لحظه ممکن بود زنگ بخوره تا صدای دوستی که آخرین خواستهی عمرش معقولانهتر شده رو به واسطهاش بشنوم دوختم. پاسی از شب بود که اخبار خبر قتل زن جوانی توی آپارتمان خودش به وسیلهی یک دوست قدیمی رو میداد.
صبح به دیدنش رفتم. توی سلول خود کلانتری بود. تا قبل از دادگاه نمیفرستادنش زندان و خب اونم تا دادگاه زنده نمیموند پس آخرین ساعتای عمرشو باید توی اون سلول میگذروند. رفتم و کنار میله ها وایستادم. دستمو گرفت و پرسید: "چرا جلومو نگرفتی؟"
محکوم:
جرم: چشم بستن بر روی دانستهها، جلوگیری نکردن از قتل
مجازات: عذاب وجدان، طرد شدن از سوی جامعه
فارغ از کاری که میکرد همیشه مجرم بود :)…
پ.ن: تا حالا شده بخواین تمام پیامایی که به یه نفر دادین رو پاک کنین، طوری که انگار هیچ وقت تو صفحه چت نبودن؟