شنبه فقط قول میداد. شایدم اون نبود که قول میداد، من بودم که حرف میذاشتم تو دهنش و فکر میکردم همینی میشه که من میخوام. مهم نبود اون قول داده یا نه باید بهش عمل میکرد! همیشه قبل از اینکه بیاد اومدنشو تصور میکردم و اون باید با همون لباسی که من انتظار دارم، با همون اتوبوس رنگ و رو رفته و حتی با اون لبخند ترسناک کج و کولهای که من تصور کردم ظاهر میشد. اون هیچ وقت اونجوری که من میخواستم نیومد و من هر بار غبطه میخوردم. عجیب نیست؟
میگفت کمکت میکنم شروع کنی. منم ساعتمو میدادم دستش و منتظر بودم تا ساعتو بهم اعلام کنه، تا کمکم کنه برای شروع کردن ولی همیشه یه دیقه دیر میجنبید و بعدشم دیگه کمکاش فایدهای نداشت.
انتظار داشتم تغییر کنم. قرار بود بعد از ملاقات کردنش عوض بشم. یه تغییر مثبت. یه ساعت زودتر بیدار شدن. یک دیقه بیشتر کتاب خوندن و… ولی زهی خیال باطل! هیچی نشد. همونی که بودم موندم و اونم اومد و سلام داد و رفت.
وقتی سر و کلهی یکشنبه پیدا میشد اصلا نمیفهمیدم چطور گذشت. نه اینکه خیلی خوش بگذره، نه! وقتی میومد داشتم برای غبطه خوردنا و انتظارای بیخودم از شنبه گریه میکردم. هرگز نفهمیدم چطور اومد و تا کی موند. فقط یادمه هر بار که برای زجه زدنام تلاش میکرد دلداریم بده بی رحمانه از خودم میروندمش. تعجبی هم نداره که خیلی کم سر میزنه. آخه یه عابر پیدا تا چه حد میتونه برای رهگذری که نمیشناسه فداکاری کنه؟ اصلا تو باشی وقت میزاری همون یه دروغِ "همه چی درست میشه" رو به رهگذر بگی؟
دوشنبه همیشه با اومدنش منو غافلگیر میکرد. چون وقتی میومد که منتظر یکشنبه بودم. آخه وسط زجه زدنا نمیفهمیدم دور و برم چخبره. دوشنبه میومد خیلی گرم و صمیمی کنارم مینشست و هیچی نمیگفت. با هیچی نگفتنش بهم میفهموند که وقتشه من حرف بزنمو اون گوش کنه. ساعت ها باهاش حرف میزدم و اون در جواب فقط یه لبخند تحویلم میداد. یه لبخند گرم درست همون طوری که نیاز داشتم.
از اون روزای اول آشناییمون که یکم گذشت فهمیدم به من لبخند نمیزنه. فهمیدم هیچ وقت نمیزد. یه دروغگوی متظاهر شد. حداقل تو ذهن من. هر چند که اون هرگز نگفته بود داره به لبخند میزنه. شاید حتی هرگز متوجه منم نشده بود…
بعد از شنیدن اون همه دروغ و ریاکاری ست وقتی که هیچ انتظاری از زمین و زمان نداشتم اون میومد. سهشنبه عزیز و مهربون! کسی که نه لبخند الکی تحویلم میداد، نه قول میداد، نه هیچی. شاید هر از چند گاهی هم بهم پرخاش میکرد ولی بهتر از دروغ و ریاکاری بود. خیلی خونسرد کنارش مینشستم و میذاشتم به کاراش برسه. وقتی باهاش حرف میزدم بدون هیچ حرفی فقط یه ذره سرش تکون میداد که بگه میشنوم. همیشه همین بود. حداقل چیزی که از یه دوست میخواستم.
دیدارم با چارشنبه جوری بود که یه دفعه انگار همیشه تمام شد. انگار هر کسیو که میخواستم ملاقات کرده بودم و اون آخری بود. هر چند که پنجشنبه و جمعه هنوز مونده بودن ولی حس بدی داشت. اصلا یادم نمیاد ملاقاتایی که با چارشنبه داشتم چی بود. نه یادم میاد لبخند زده باشه نه حتی یادمه حرفی بینمون رد و بدل شده باشه.
نمیدونم دلیل این فراموشی اینه که چارشنبه هرگز تو اون ایستگاه اوتوبوس لعنتی منتظرم نموند یا اینکه من هرگز به اون ایستگاه نرفتم. نرفتم چون سهشنبه بود. به کس دیگهای نیاز نداشتم ولی از اون انتظار داشتم که منتظر بمونه. هر چقدرم که دیر میکردم اون باید صبر میکرد. ولی اون نظر دیگهای داشت شاید برای همینم بود که منتظر نموند.
پنجشنبه یه رفیق عالی بود. میخندیدیم. خوش میگذروندیم. اون حرف میزد من گوش میکردم من حرف میزدم اون گوش میکرد. جوک میگفت و جوک میشنیدم. خلاصه که همه چی عالی بود. ولی همیشه یه "ولی"ای بود!
ولی من قبل از اومدن اون رفیقمو پیدا کرده بودم. رفیق من سهشنبه بیریا بود. قرار نبود بخاطر یه قهقهه رفیقمو عوض کنم. قرار این بود که با سهشنبه خوش بگذرونم. پس تمام این خوش و بشا یه ظاهر سازی بود برای ناراحت نکردن پنجشنبه. عین همون لبخندایی که دوشنبه به من میزد!
چیزی که از اول ملاقات با چارشنبه ازش میترسید و منتظرش بود. حضور گرم جمعه. جایی که میفهمید باید چقدر صبر کنه تا دوباره رفیقاشو ببینه. جایی که جمعه خیلی آروم تو گوشش زمزمه میکرد "همه چی درست میشه". جایی که جمعه، اون اتظار بیخودی از شنبه رو تو سرم مینداخت. میگفت شنبه که بیاد شروع میکنی. اون کمکت میکنه شروع کنی نترس!
امید قشنگی بود ولی جمعه هیچ وقت نفهمید که بخاطر شب خوبی که با پنجشنبه داشتم خوشحالم نه بخاطر اینکه با امید دادنای اون این هفته رو به یه جایی رسوندم. منم نمیذاشتم بفهمه. میترسیدم دلش بشکنه. آخه قصدش خیر بود، زشت بود که بزنم تو ذوقش.
همیشه همین بوده. اصلا مهم نیست با کی چقدر بهت خوشمیگذره. اصلا مهم نیست کی برات چی کار میکنه. همیشه مهم اینه که تو چه انتظاری ازش داری. یکشنبه خیلی صمیمی تر از سهشنبه رفتار میکنه ولی تو ازش انتظار بیشتری داری. بیشتر از اون کاری که میکنه نیازش داری. انتظار یه توهمه که هیچ وقت واقعی نمیشه و تو هر تار ازش غبطه میخوری. به جایی میرسی که هیچ کار نکردن سه شنبه برات کافیه.
کاش سهشنبه باشم جایی که هیچ کس ازم انتظاری نداره. جایی که غم قول شکستنای شنبه از سر پریده و هنوز برای نگران پایان بودن زوده.
"افکارمون اطرافمونو میسازن"
تمام چیزی که میخوام بگم توی همین جمله خلاصه میشه. جملهای که بنظرم ارزش خالکوبی کردن داره. جملهای که میفهمونه شنبه بدیای نکرده و یکشنبه خوبیای. جملهای که میگه این دوشنبه نبوده که ریاکاری کرده. اگه از هیچ کس انتظاری نداشته باشیم نامید نمیشیم. وقتی منتظر طوفانی، نسیمو آدم حساب نمیکنی ولی همون نسیم وقتی انتظارشو نداری میتونه به اندازه یه طوفان آزارت بده. در حالی که نسیم، همون نسیمه.