Miya
Miya
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

If I still cared

دیگه نوتیفای ویرگولو چک نمی‌کنم. دیسکورد هم میوته. همین طور نصف کانتکای تلگرامم. تابستون عجیبی بود. حس می‌کنم توی این تابستون به اندازه چند سال تغییر کردم. همه چیز از اون "درست میشه" شروع شد.

اولین ملاقات معمولا این طوری پیش می‌رفت: "نگران نباش دخترم. درست میشه. یه کلیده دیگه! تو هم معلومه مدارکت کامله. مطمئن باش درست میشه." ولی تهش به این ختم می‌شد: "خب من هر کاری که از دستم بر میومد رو برات انجام دادم." فقط نمی‌دونم چرا وقتی ازشون می‌پرسیدم "میشه بگید دقیقا چی کار کردید؟" جوابی نداشتن. آخرشم من تبدیل می‌شدم به آدم عقده‌ای که بخاطر اینکه قبول نشده بود می‌خواست رو سوالا ایراد بذاره. (فقط این مبحث که کلا نتایج نیومده بود اون موقع خیلی جالبه.)

مدال برنز المپیاد سلول بنیادی برای من هیچ ارزشی نداره. نه بخاطر اینکه بنظرم المپیاد مسخره یا بی‌اهمیتیه. بخاطر اینکه برای بدست آوردنش تلاشی نکردم. یه چیزی خیلی برام عجیبه، وقتی یه چیزی که براش تلاش نکردی رو بدست میاری مردم بیشتر تشویقت می‌کنن. انگار ارزشت بیشتر میشه چون یه چیزیو بدون تلاش بدست آوردی. باهاشون مخالفم. خیلیم مخالفم. بنظرم چیزی که براش تلاش نکردی رو چه بدست بیاری چه نه فرقی به حالت نمی‌کنه. به جرئت می‌تونم بگم که رفتن به دوره تابستونه زیست حقم بود ولی سلول؟ آدمایی بودن که احتمالا بیشتر از من لیاقتش رو داشتن.

تنها پوینتی که این مدال برای من داره آشنایی با افرادی بود که توی دوره بودن و البته کوبوندش توی چشم دبیر شیمی که سر معافیای المپیادم باهام جوری برخورد کرد انگار دارم از زیر کار در میرم در حالی که من 9 ساعت کلاس و 4 ساعت آزمون داشتم بعضی روزا. پوینت دومشم اینه که برم مدالمو بدم به کیانی (رئیس سمپاد استانمون که ایشونم هر کاری که از دستشون بر میومد (هیچ کاری) برام انجام دادن) و بگم "این مدال مال شما مررسی از تمام زحماتی که هرگز برام نکشیدین"

طرف توی حلی یک تهران درس میخونه و میگه مدرسه هیچ کاری براشون نکرده. کارایی که مدرسه براشون نکرده رو بیاین یه دور نام ببریم: کلاس المپیاد، آزمون المپیاد، معافیای المپیاد و... . خیلی جالبه که من دارم میگم مدرسه خیلی کمکم کرد. 18.5 من بعد از اعلام نتایج مرحله دوم 19 شد. غلو نکردم اگه بگم مدرسه ما هنوز تفاوت المپیاد زیست و سلول بنیادی رو نمی‌دونه.

تا قبل از دوره چند تا چیز مهم یاد گرفتم:

هیچ لزومی نداره که یه نفر برای تو کاری انجام بده حتی اگه وظیفه‌ش باشه.
هر کسی گفت "تمام تلاشمو می‌کنم" یا "نگران نباش درست میشه" یا "حتما بررسی میشه" یه دروغگوعه.
هیچ وقت از کسی بخاطر کاری که نکرده تشکر نکن. به خاطر اینکه وظیفه‌ش رو هم انجام داده ازش تشکر نکن ولی مطمئن شو اگه کسی وظیفه‌شو در حق تو انجام نمیده به همون نسبت فشاری که تو از بابت این اتفاق متحمل شدی بهش وارد بشه.
تنفر احتمالا قوی‌ترین انگیزه‌ست.
همیشه به خودت شک داشته باش و سعی کن خودتو نقض کنی ولی وقتی مطمئن شدی ایراد از تو نبوده خود خوری نکن و همیشه یادت باشه که قطب شمال و قطب جنوب یک منطقه‌ی جغرافیایی حساب نمیشن و هر چقدر هم تیم المپیاد زیست سر اون کلید قسم خورده باشه (به گفته دکتر حسینی) باعث نمیشه احتمال 1/4 احتمالِ کوچیک و قابل اگنوری بشه.
مطالعه بیشتر

قبل از دوره، المپیاد ورزشی بود. سنندج میزبان بود. از جالب ترین اتفاقاتی که برام افتاد این بود که مدرسه نمی‌دونست همراه تیمی که می‌فرسته باید مربی هم بفرسته. قبل از این اتفاق فکر می‌کردم یه مدیر که داره واسه المپیاد ورزشی کشوری تیم می‌فرسته اینو می‌دونه ولی اشتباه می‌کردم. یکی از بازیام مونده بود ولی باید می‌رفتم تهران تا به دوره سلول برسم.

توی دوره المپیاد با خیلیا آشنا شدم. خیلی آدمای محشری بودن، بخصوص بچه‌های سلول (به جز تک و توکی) واقعا حس می‌کردم کنارشون داره بهم خوش می‌گذره. دلم می‌خواست اون سه هفته تا آخر عمرم ادامه داشته باشه ولی نشد. گرچه در پایان دو تا چیز به خوبی ثابت شد:

از بودن کنار اون ورژن مهربون آدما لذت ببر ولی دلیلی نبین که واقعا همونن.
دور بودن از محیطی که مدت زیادی توش بودی خیلی میتونه مفید باشه.

با توجه به اینکه دوبار وسط دوره توی خوابگاه اتاق عوض کردم با آدمای بیشتری تونستم ارتباط نزدیک‌تری داشته باشم. یکی از بهترین آدمایی که دیدم "ه.ز" بود. به طرز عجیبی توی دنیای خودش زندگی می‌کرد و اصلا براش مهم نبود از نظر بقیه چطوره. یه جوری راه خودشو می‌رفت که حتی تمام دنیا هم نمی‌تونست جلوش وایسته.

اینی که من بخوام این جمله رو بگم به طرز عجیبی طئنه آمیزه ولی میگم:

زیر ماسک زندگی کردن قرار نیست باعث بشه زندگی بهتری داشته باشد پس تماما صادق باشید و افکارتون رو به زبون بیارید حتی اگه قرار باشه طرف مقابل اونا رو به صورت توهین برداشت کنه.

میگن وقتی پریودی نباید تصمیمی بگیری. بنظرم اشتباه می‌گن؛ حدود یک سوم زندگی رو نمیشه بدون تصمیم گرفتن گذروند و شاید حتی واقعی‌ترین تصمیمات رو همین زمان بشه گرفت. الان من اینجام و دارم تصمیم می‌گیرم؛ تصمیم می‌گیرم که بیشتر از قبلا خودم باشم. کمتر از قبلا به دیگران اهمیت بدم و بیشتر از قبل متنفر باشم.

امسال به اندازه‌ی ده سال قراره پیرتر بشم. از همین الان می‌تونم حسش کنم. آخرین سال نوجوونیم داره شروع میشه و این آخرین ماه از 16 سالگیمه. دیگه وقت ندارم مثل قبل بنویسم و این به شدت برام ناراحت کننده‌ست.

پ.ن: اگه کسی رو می‌شناسید که می‌خواد المپیاد سلول بنیادی شرکت کنه اینجا میتونه براش مفید باشه.


این پست ساعت 01:17 شب دوشنبه 7/10 منتشر شده.


... in that moment I decided, to do nothing about everything
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید