Miya
Miya
خواندن ۷ دقیقه·۲ سال پیش

افسانه‌های ویرگول | خالق

یه روزی یکی بوده به اسم علی. از خونشون بیرون میاد صاعقه میزنه بهش میمیره. بعد سلیمان با قالی میاد دنبالش اینو سوار میکنه میبره پیش عیسی. عیسی زندش میکنه بعد دوباره با سلیمون میرن دور دور. یهو این تنه میزنه سلیمون می‌افته. بعد اینم بلد نبوده قالی برونه که! می‌افته. پایین پاش میشکنه ولی زنده میمونه. بعد یهو دوباره صاعقه میزنه. این دفعه جدی فوت میکنه. اسم پسرش علی جونیور بوده که بعد فوت اون میشه علی خالی. این از خونه میاد بیرون، به اینم صاعقه میزنه میمیره. بعد یهو یودین با پراید هاچبک سال ۹۰ میره دنبالش. علی جونیور میگه "من همون مرده باشم بهتره تا سوار ماشین چرت تو بشم". یودینم میگه "به درک" یدور از روش رد میشه. بوی آدامس چسبیده به لاستیک چرخ ماشین یودین باعث میشه علی خالی زنده شه. علی خالی میره گردش یهو به یه مطب میرسه، (اسمشو نمیتونم بگم سانسور داره) بعد زیرش نوشته با مدیریت دکتر کامیاب. این فرار میکنه چون میدونه تو مطب چ خبره. بعد یهو یودین با ماشین میاد بغلش شیشه رو میکشه پایین میگه "کجا با این عجله خانومی سوار شو با هم بریم" علی خالی که میبینه محاصره شده خودشو صلیب میزنه میره پیش عیسی. عیسی میگه "عه تو رو که تازه زنده کردم دیگه وقت مرگته"

داستان بالا بخشِ کوچکی از زندگی نامه علی بود. علی بعدها، بارها مُرد و زنده شد و هزار بار زندگی کرد. زندگیِ علی یکی از هزاران مثالِ قدرتِ "خدا"ست!

داستان بالا رو گفتم که به یه شخص برسم. وگرنه خودِ علی یکی از "فاقد اهمیت"ترین شخصیتای تاریخِ ادبیات ویرگولیه. می‌خوایم راجع به خالق علی حرف بزنیم!

*پخش موسیقی ابدای متن


سی فروردینِ سالِ یکهزارو سیصدو هشتادو چهار حجری شمری، اولین فرزند خانواده رِیچز به دنیا اومد. یه دختر با قد و وزن نرمال که در مقابل بقیه‌ی اعضای خانواده ریزه حساب می‌شد. یه دخترِ سفید پوست و مو مشکی با علاقه‌مندی زیادی به کتاب و داستان به خصوص سبک داستانی رئال. این دختر اسمش "ساحل" بود. ساحل برای اولین بار فروردین (یا اردیبهشت) سالِ 1400 وارد ویرگول شد.

عکسی از ساحل ریچیز
عکسی از ساحل ریچیز

اون زمان ساحل از مشکلات خانوادگی زیادی رنج می‌برد. منظور از مشکلات خانوادگی، مشکلات خواهر برادریه. اون زمان ساحل یه داداش افسرده داشت. داداش ساحل یکی از قدیمیای ویرگول بود و اصلا ساحل بخاطر همین وارد ویرگول شد. ساحل برای پیدا کردن راهی برای نجات داداشش از افسردگی و خودکشی وارد ویرگول شد.

بذارید با داداش ساحل آشنا بشیم. یه پسر 12 ساله‌ی قد کوتاه. (البته نسبت به سنش قدش خوب بود ولی خب خودشو با کسایی که نباید مقایسه می‌کرد) از قدیمیای ویرگول بود. یکی از اونایی که می‌شه ازشون به عنوان افسانه یاد کرد. پسر قد کوتاه، قد کشید و رشد کرد تا وقتی که اندازه‌ی هالک شد.

زندگی داداش ساحل به دو بخش تقسیم می‌شد. بخش یک که مربوط به زندگی قبل از هالک شدنه و بخش سه که مربوط به دوران هالکیتِ. (راجع به بخش حذف شده‌ی دو، بعدا حرف می‌زنیم.) بخش یک زمان خوبی بود. هالکِ هالک نشده هنوز بچه بود و بچگی می‌کرد. نارنجی رنگ مورد علاقه‌ش بود و زندگی‌ش هم مزه شکلات می‌داد.

بخش سه زمان خوبی نبود ولی بدم نبود. زنده می‌موند و زندگی می‌کرد. گاهی (بخوانید همیشه) والدینشو می‌پیچوند و گاهی (این بار همون "گاهی" بخوانید) والدینشو نمی‌پیچوند. رنگ نارنجی هم هنوز رنگ مورد علاقه‌ش بود. یه روز عاشق زندگی بود و یه روز از زندگی متنفر بود. یه روز نگران درس بود و یه روز دیگه می‌گفت "الان درس بخونی بعد توی 20 سالگی می‌خوای بچگی کنی؟" بعضی وقتا کارای مهم می‌کرد و این کارای مهمش حتی مهمتر از خلق علی بود! (شاید باور نکنید ولی واقعا کار مهمتر از خلق علی هم وجود داره!) و اون وقتایی که کار مهم می‌کرد یادش می‌رفت بخوابه یا پلک بزنه. کاش یادش نمی‌رفت. همین بود که آخر کار دستش داد.

بخش دوم زندگی هالک، شامل سِیر هالکیزه شدنشه. زمانی که نه اونقدر هالک بود و نه اونقدر هالک نبود. وقتی داشت از هیچ به هالک تبدیل می‌شد. زمانی که داشت رشد می‌کرد تا دنیا رو متحول کنه. و صد البته زمانی که اوج شرارت‌هاش بود.
خلاصه بخش حذف شده‌ی زندگی داداش ساحل:
"امیر محمد" "لامپ" "پیدا نشد؟" "فیکـ"ش "پیدا شد."
-این جمله مدالِ کوتاه‌ترین خلاصه‌ی مفید رو از سازمان بین المللی خلاصه نویسی گرفته.

همه چیز با افسردگی شروع شد. احساس بی‌ارزشیِ نوجوانانه. اونجا بود که داداش ساحل تصمیم گرفت دست به اولین شرارتش بزنه. اونجا جایی بود که پلنگ رو خلق کرد. یه پستاندارِ شکارچی که در پستِ اول به تقریبا همه ویرگولیا حمله کرد. بعدش ویرگولیا فهمیدن که پلنگ مشکل روانی داره و یتیمه! (البته فقط این نبود، پلنگ کلا زندگی به شدت ناراحت کننده‌ای داشت.) بعد همه ناراحت بودن که چرا وقتی بهشون حمله شد حمله‌بَک کردن به پلنگ. بعضیا بعد از شنیدن درامای تلخ پلنگ گریه هم کردن.

پلنگ در زندگی دراماتیک
پلنگ در زندگی دراماتیک

چند روز بعد معلوم شد که خالق پلنگ کی بوده. بعد همه اونایی که به پلنگ حمله‌بک کرده بودن و عذاب وجدان داشتن، یا اونایی که برای زندگی تلخ و دراماتیک پلنگ گریه کرده بودن یا ناراحت شده بودن خراب شدن سر خالق پلنگ! و این باعث شد خالقِ افسرده، افسرده‌تر بشه.

بخاطر این اتفاق و مجموعه اتفاقاتی که اونقدر حذف شده بودن، قابلیت ریکاوریشون نبود، داداش ساحل چند بار اقدام به خودکشی به وسیله‌ی قرص معده درد (قرصی که وقتی معده درد می‌شی می‌خوری) و قرص استامینوفن کرد. دقیقا در همین حین بود که ساحل برای حفاظت از داداشش وارد ویرگول شد.

ساحل که نمی‌دونست اصلا داداشش چرا افسرده‌ست اول خودشو به کسی معرفی نکرد تا چیزی ازش قایم نشه. ولی خیلی زود لو رفت. در همین حین ویرگولیا فهمیدن که اصلا ساحل بخاطر داداشش وارد ویرگول نشده! وارد ویرگول شده که خوش بگذرونه و داداششو گاها تخریب کنه! ویرگولیا از دست ساحل عصبانی شدن. برای همین شروع کردن به انکار وجودش.

یکی از خارج داستان و تو دنیای واقعی به ویرگولیا تیکه انداخت: "الان انتظار دارین با انکار کردن وجود یه نفر به چی برسین؟" ولی ویرگولیا به حرفش توجه نکردن و ادامه دادن. وجود ساحل توسط تک تک ویرگولیا انکار شد و حتی خود ساحل هم داشت باورش می‌شد که وجود نداره اما مقاوت کرد ولی تا کِی می‌تونست مقاومت کنه؟ ساحل در نهایت مقاومت خودشو از دست میده. و چه می‌کنه این قدرت تلقین! ساحل از بین می‌ره. و داداش ساحل دیگه خواهری به اسم ساحل نداره.

همراه با از بین رفتن ساحل بخشی از عوامل افسردگی داداشش از بین می‌ره و داداش ساحل شادتر می‌شه. بخاطر این شادتر شدن سرعت هالکیزه شدنش چند برابر می‌شه و دیگه وقت نمی‌کنه تا آخر دوره‌ی دوم زندگیش کار خاصی بکنه ولی یه مقدار از اون احساس بی‌ارزشی و افسردگی توش می‌مونه.

اون یه ذره افسردگی، باعث می‌شه هالک داستان وقتی به دوران هالکیت می‌رسه، همیشه نیاز داشته باشه خودشو ثابت کنه. و خب وقتی یه نفر نیاز ببینه خودشو ثابت کنه به خودش فشار میاره و باعث شکست می‌شه. (البته همیشه شکست نه، گاهی موفقیت؛ مثلا همین فشاری که به خودش آورد باعث خلق شدن شخصیت تاثیر گذار علی شد!)

اول داستان گفتم که هالک توی بخش سوم زندگیش بعضی وقتا غرق کاراش می‌شده و یادش می‌رفت بخوابه یا پلک بزنه. راه حل برای اینکه هالک پلک زدن رو فراموش نکنه راحت بود. از کارِن درخواست کرد که بیاد بهش یاد آوری کنه پلک بزنه. (اگه کارِنو نمی‌شناسید براتون متاسفم)

کارن در نقش فرشته‌‌ی مهربون در حال یاداوری پلک زدن به هالک
کارن در نقش فرشته‌‌ی مهربون در حال یاداوری پلک زدن به هالک

اما مشکل خواب مشکل پیچیده‌تریه. چون بحث صرفا یادآوری نیست. بحث اینه که هالک باید بخواد تا بخوابه. من روزها تلاش کردم مجبورش کنم بخوابه اما موفق نشدم. برای همینم از بقیه ویرگولیا درخواست کردم تا در این راه بهم کمک کنن. فکر می‌کردم با پشتیبانی ویرگولیا می‌تونم موفق بشم ولی اشتباه می‌کردم. حتی با اون همه "بخواب" گفتنا، هالک باز هم نخوابید و در نهایت در تاریخ سی‌ و‌ نُهِ فروردینِ سالِ یکهزار و چهارصد و دو به دلیل بی‌خوابی بیش از حد از دنیا رفت و به دیار باقی شتافت. باشد که روحش در آرامش باشه.

لطفا تسلیت‌هاتون رو به این اکانت روانه کنید. امیدوارم ویرگول اکانت یه از دنیا رفته رو پاک نکنه. شاید نوشته‌هاش بتونن نبودش رو جبران کنن. ?

*پخش موسیقی غم انگیز پایانی
*پخش موسیقی بعد از پایانی (آهنگی سوزناک از شجریان)

آرامگاه خالقِ علی
آرامگاه خالقِ علی

نتیجه اخلاقی داستان:

بخواب!

ویرگولداداش ساحلتاریخ ادبیات ویرگولیافسانه‌های ویرگولبخواب
... in that moment I decided, to do nothing about everything
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید