گفت: "در این ساعت آرزوها برآورده میشوند."
آرزو کردم؛ برآورده نشد.
گفتم: "آرزویم برآورده نشد."
گفت: "قلبت پاک نیست."
گفتم: "قلب که پاک است؟"
گفت: "هیچ کس"
این هم یکی دیگر از آن حکایتهای لباس جدید امپراطور بود.

ساعت 00:00 قشنگه.
هر چند یه پوچی خاصی توش هست؛ ولی اینکه ببینی همه چی روی صفره و میتونی با فراموش کردن همه چی، دوباره از صفر شروع کنی حس خوبی به آدم میده.
ساعت روی صفره
به ساعت زل میزنی
زمان برای چند دیقه برات استپ میشه.
میتونی توی اون چند دیقه هزارتا کار انجام بدی؛ انگار همهی زمانی که لازم داری رو کادوپیچ کردن و یه جا دارن توی یه بسته بندی شیک و درخور بهت میدن.
توی اون لحظه میتونی خاطرات گذشته رو خیلی سریع فراموش کنی
میتونی تمام نگرانیای آینده رو فراموش کنی و برای یه لحظه توی لحظه زندگی کنی.
چندتا نفس عمیق چند دیقهای توی اون یک دیقه بکشی و خیلی با روحیه منتظر باشی که اولین دیقهی روز جدید تموم شه.
به محض توی اون حال خوش، برای پا گذاشتن به روز جدید آماده شدی؛ ساعت، شروع به حرکت میکنه و خیلی آروم صفرو به یک تغییر میده.
حال خوب تموم میشه.
خاطرات گذشته، پررنگتر از قبل یاد آوری میشن.
نگرانیای آینده، استرسزاتر از قبل وارد مغزت میشن و برای نوع جدیدی از انفجار آمادهش میکنن.
توی این موقعیت فقط دوتا راه داری:
یک: خواب
دو: بیخوابی
ساعت با سرعتی دو برابر همیشه در حال حرکته؛ انگار عهد کرده اون تایم کادوپیچی شده رو ازت پس بگیره.
اگه میخوای گزینهی خوابو انتخاب کنی باید سریع دست به کار شی
اگه ساعت به نیم برسه این گزینه به طور خودکار حذف میشه.
دیگه مهم نیست چقدر تلاش کنی تا بتونی بخوابی؛ بعد از نیم، ذهن به مرحلهی انفجار عجیبش میرسه.
افکار اونقدر افسارگسیخه توی مغزت میپلکن که حتی راحتترین رکابی مغز هم نمیتونه به اندازهی کافی برای افکار جا باز کنه.
ذهن برای هر لحظه نزدیک به چهل هزار سناریوی مختلف میچینه و تو بخوای یا نخوای باید بهش گوش بدی.
دقیقا لحظهای که همه چیز برای انفجار مغز آمادهست؛ مغز مکانیسم دفاعی خودشو راه میندازه.
"تخلیه"
همه افکار بدون هیچ محدودیت خاصی وارد شبکهی حرفایی میشن که هر کسی میتونه بشنوتشون.
مهم نیست غریبهی توی خیابون باشه یا دوست صمیمی
حتی اگه دشمن قسم خورده هم باشه؛ فرقی نمیکنه.
توی این مرحله میتونی برای ساعتها بشینی و حرف بزنی
با هر حرفت، افکار افسارگسیختهتر از قبل توی مغزت میپیچن.
حداقل تا ساعت سه، چهار صبح باید به حرف زدن ادامه بدی تا مغزت از انفجار در امان بمونه.
بعد از اون مغز آروم آروم شروع به خاموش شدن میکنه.
پلکات دیگه توانایی بالا رفتن برای باز نگه داشتن پنجرهی چشم ندارن.
دستا دیگه توانایی تکون خوردن ندارن موقع حرف زدن رو ندارن.
توی سرت سوز خاصی حس میکنی؛ درست مثل داغ شدن یه وسیلهی الکترونیکی بر اثر کار کردن زیاد.
مغزت شروع میکنه به تهدید کردن:
"بخواب یا بیهوشت میکنم."
به کسی که تموم شب، مجبور به گوش دادن افکارت بوده، "شب بخیر" میگی
و خیلی آروم راه تخت خوابتو پیش میگیری.

پ.ن: هیچ وقت بر نگردید پیامای شبی که یادتون نمیاد چی شده رو از اول بخونین مگه اینکه در حال حذف کردن اون پیاما باشین.