شامل یه ذره اسپویل از کروئلا، see، صد، اونجرز
کروئلا، ویلن (Villain) نبود؛ حداقل نه تو فیلم خودش. حتی اون سگا رو هم نکشت که از پوستشون استفاده کنه. ولی اگه میکرد چی؟ کشتن یه حیوون برای استفاده از پوستش اونو تبدیل به یه ویلن میکرد؟
"سیاه" و "سفید" با هم جنگیدن.
سفید برد؛ شد خوب.
سیاه باخت؛ شد بد.
"خوب" داستانشو برای مردم شهر تعریف کرد. مردم شهر هم دلشون برای خوب میسوزه و هم بهش افتخار میکنن که تونسته بد رو از بین ببره. چند قرن اول داستان خوب، شونه به شونه به نسلای بعدی میره. همه خوبو میپرستیدن و میخواستن یه ورژن از خوب باشن.
بعد از یه مدت کمکم مردم خسته شدن. اینقدر به هر آدمی توی هر سن و سالی گفتن باید خوب باشی که دیگه مردم از خوب خوششون نمیومد. شده بود فرشتهی بدبختیشون. البته یه دسته هم بودن که هنوز سخت به خوب معتقد بودن. این دسته همون دستهاین که خوبو برای بقیه تبدیل کرده بودن به فرشتهی عذاب.
وقتی از خوب خسته شدن شروع کردن به بد بودن. دیگه کسی نمیخواست سفید باشه. همه سعی میکردن سیاه باشن. اون دستهی خوب پرستم کمکم منقرض شدن. (اتفاقایی که افتاد غالبا عمدی بود پس منقرض نشدن، بلکه منقرضشون کردن.)
مردم چیزی جز بد و خوب نمیشناختن؛ پس وقتی خوب، دیگه براشون خوب نبود؛ پیرو بدی شدن رو انتخاب کردن. بد شد the good side و خوب شد the bad side.
مردم تا یه زمانی همون جوری که خوبو میپرستیدن، بدو پرستیدن. کم کم یه عده غرق شدن توی اعتقاداتشون. بد پرست بودن و تمام شواهد تاریخی از زمانی که خوب به شهر اومده بود اینو نشون میده که خوب بدو کشته. برای همین تصمیم گرفتن هر کسی از اون قاتل حمایت میکنه و اونو میپرسته رو بکشن.
یه نسل کشی راه افتاد. خوب پرستای زیادی مردن ولی نه همهشون. بعضیاشون بین بدا قایم شدن و با اونا قاتی شدن. کسی نمیدونست خوب پرستی مونده. یه مدت گذشت.
خوبایی که قایم شده بودن همدیگه رو پیدا کردن و یه ارتش ساختن. کینهی شدیدی بخاطر اون قتل عام از بدا داشتن؛ برای همین تصمیم گرفتن با اون ارتشی که ساختن شروع کنن به انتقام گیری.
یه نسل کشی دیگه راه افتاد. این بار ولی بدا داشتن جون میدادن و خوبا جون میگرفتن. بعد از اون نسل کشی یه مدت طولانی همه چی آروم بود. چون خوبا نذاشته بودن حتی یه نفر از کسایی که توی کشتن عزیزاشون سهیم بوده زنده بمونه.
چندین نسل گذشت. مردم دوباره از "خوب باش"، "خوب باش"های روزمره ای که میشنیدن خسته شدن. چرخه تکرار شد. یه سری کم کم به بد بودن رو آوردن. داستان نسل کشی بدا که کمکم داشت فراموش میشد هم تداعی ذهن بعضیا شد. اونا هم تصمیم گرفتن انتقام بگیرن.
"خون، خون طلب میکنه."
این بار بدا نذاشتن هیچ خوبی زنده بمونه. همه یا باید به بدی ایمان میاوردن یا جونشونو از دست میدادن. خوبی کاملا نابود شد. کل جهان دست بدی افتاده بود. کمکم همون اتفاقی که برای خوبی افتاد برای بدی تکرار شد. مردم از "بد باش" گفتنای بقیه خسته شده بودن و دیگه دلشون نمیخواست بد باشن.
نسل کشیایی که توسط بدها اتفاق افتاده بود توی ذهن همه تداعی شد…
یکی از قشنگیای صد که برای من تبدیلش کرد به یه سریال خوب، نبود جناح بد و خوب بود. جناح بندی داشت؛ ولی نه خوب و بد، ما و شما. هر کسی به خودش و اطرافیان خودش اهمیت میداد.
اگه از کسی خواسته بشه بین یه بچهی رندوم و به بزرگسال رندم یه نفرو برای زنده مونده انتخاب کنه، با احتمال زیاد بچه رو انتخاب میکنه. ولی وقتی اون بزرگسال رندوم نباشه و یکی از عزیزانش باشه بزرگسالو انتخاب میکنه. اگه موقعیتاشون مشابه باشه و هر دو بزرگسال باشن، بازم عزیزتو انتخاب میکنی. اگه مجبور باشی بین یه جمع ده نفره از عزیزانت و یه جمع 13 نفره از غریبهها انتخاب کنی، بازم عزیزانتو انتخاب میکنی.
چیز عجیبی نیست؛ طبیعیه. وقتی بخوای در نظر بگیری که جون سه تا آدمو گرفتی صرفا چون برات اهمیت نداشتن میری توی "bad side" ولی وقتی به این فکر کنی که جون ده تا از عزیزانتو نجات دادی حتی با وجود اینکه باعث شد سه تا آدم فدا بشن، میری توی "good side" میشی اون ابرقهرمانی که بخاطر دوستا و عزیزاش هر کاری میکنه.
کلارک، تعداد زیادی آدمو کشت. صرفا برای اینکه 47 نفر از کسایی که خودی حساب میشدنو نجات بده.
بعد از اون بلامی، حاضر میشه جون صدها نفرو به خطر بندازه صرفا برای اینکه 20-25 نفرو نجات بده.
چندین نفر از ارتش پایان مردن بخاطر اینکه کشتن یه بچه اونا تبدیل میکرد به ویلن داستان.
تانوس نصف جهانو از بین برد تا نصفهی دیگه نجات پیدا کنن. انتخاب بین هیچ کس یا نصف مردم بود. تانوس نصف مردمو انتخاب کرد و شد ویلن. بخاطر اینکه هر کسی که زنده مونده بود یه نفرو از دست داده بود. هیچ کس نمیگفت مررسی که نجاتم دادی. مررسی که نذاشتی نسلمون از هستی محو شه.
هیچ خوب و بدی وجود نداره. هیچ ویلن و قهرمانیم نداریم. همهش یه سری اسم گذاری بیخوده که بتونیم انتقامی که میخوایم بگیریمو راحتتر و بدون عذاب وجدانتر انجام بدیم.
به قول اوکتویا: