ویرگول
ورودثبت نام
Mohamad Javad Asadi Gowki
Mohamad Javad Asadi Gowki
خواندن ۹ دقیقه·۵ ماه پیش

محبت خاردار...

محبت خاردار...
محبت خاردار...


محبت خاردار

#خاطره_داستانک

یه روز یه دوست دعوتم کرد خونه ش برای صرف نهار .من که درست ودقیق میدونستم کجادارم میرم؛ دوربینم را هم باخودم برداشتم تا به گاه عصر کمی هم عکس بگیرم وتصویر برداری کنم...فصل بهار بود واردیبهشت ماه جلالی

بقلم؛ #همسایه_دیواربه_دیوارکویر

همینکه رسیدم خونه ش با رویی باز وگشاده درگشود و بعد کمی خوش وبش جای اینکه سمت ساختمانش بریم با اشاره فلش گونه ی دستش هدایتم کردسمت دیگر حیاط

درضلع شرقی حیاط خونه ش یه در چوبی کوچک بود حولش که دادیم به داخل یه باغ به طراوت وزیبایی بهشت باز شد.

پیش از این هم به این باغ آمده بودم.وآنروزهایی که برای شبکه پنج کرمان کار خبری وتولیدی میکردم بارها ازاین باغ وچشم اندازهای زیبایش بعنوان لوکیشن گزارشات خبری وتولیدی استفاده کرده بودم.

تقریبا آنچه درخت درمناطق سرحدی کویر عمل میاد را دراین باغ میتوانست دید

ازگردو وزردآلو و آلوچه گرفته تا بادام وحتی سماق وعناب

دربدو ورود از میان درختچه های مختلف گل میبایست عبور میکردیم آنهم در دوسوی مان

از گل محمدی گرفته تا گل نسترن و گل های رنگارنگ رز که درمحل به آن‌ گل آتشی میگویند.

آخه اردیبهشت ماه بود و موسم حکمرانی گل وبلبل

پس از لختی رسیدیم پای جوی آب که ازحاشیه باغ خروشان میگذشت دوست خوش سلیقه ی ما جوی آب را با جدول ‌وسیمان بهسازیش کرده بود.

آبی که در جوی جاری بود آب یکی از پر آب ترین قنات های دهات ماست که ۵۰درصد آبادی باغات دهات ما از آن است.

پس از کمی خم و راست شدن وعبور از زیر درختان آلوچه وزردآلو و آلبالو و...

رسیدیم کنار یه تخت چوبی وقدیمی که کار نجاران دهاتمان بود

قرار گرفته بر روی جوی و آب خروشانی که از زیر آن میگذشت.

درسایه سار بیدی مجنون

لبه های تخت به ارتفاع نیم متر دور تادور حصارکشیده محملی برای تکیه دادن بود

الا قسمتی که میبایست میرفتی روتخت بشینی که حدود یک متری باز بود.

روی تخت یه قالیچه پهن شده با دوپتو درحاشیه اش که جملگی کارهنرمندان دهاتمون بود

در دوطرفین دوبالش رو هر بالش یه ناز بالش گذاشته شده بود آنهم با رو بالشی هایی گلدوزی شده کاری به تمامت خلق شده باسرپنجه های دختران وبانوان هنرمند دیارمون

من محو تماشای این صحنه بودم که دوستم صدا زد بیا چایی بخور خستگی در بره...

آن سوی تخت رو زمین یه اجاق بود با یه کتری ویه قوری درون خل و خاکسترهای داغ که نوید چایی آتشی میداد

دو استکان داخل شده درحفاظهایی مشبک و دسته دار ازجنس استیل شبیه به گلبرگ گذاشته شده در نعلبکی با یه قندون چینی جملگی درون یه سینی کوچک مسی قدیمی

دوتا چای ریخت و به من گفت تا چایی میخوری من اومدم

این را گفت ورفت

من هم استکان چای به دست درحالی که عطر خوش چای مشام جانم را نوازش میداد نشستم لب جو...

صدای موسیقی آب وطراوت بهار اونم برلب کویر لوت

در ضمنه نوشیدن چای به این فکر میکردم که

وقتی اسم کویر ومناطق کویری کرمان به میان میاد عمدتا خشکی وبی آب وعلفی وقحط آب به ذهن ها متبادر میشه.

درحقیقت اینگونه نیست.

بر حسب اینکه مناطق کرمان در چه ارتفاعی ازسطح دریا قرار گرفته باشند آب وهوای آن مناطق ویژگی های خاص خودش را دارد.

اگر پانصدمتر از سطح دریا ارتفاع داشته باشد گرم وخشک است وآنجا نخلستان می بینیم و پوشش گیاهی کویری

اما اگر بیش از هزار وهفتصد متر ازسطح دریا ارتفاع آن منطقه باشد اونجا سرحد است.با درختان سردسیری

مناطقی دراستان کرمان هست که ارتفاعی بیش از دوهزار متر به بالا ازسطح دریا دارند که عمدتا این مناطق برف گیراند و حتی یخچالهای طبیعی را ما شاهدیم

اینها وبیش ازاینها طبیعتی چهار فصل را برای استان کرمان رقم زده به گونه ای که در یک گستره ای به وسعت یه بخش همزمان یک سمت اون بخش مردم درحال خرماچینی هستند وسوی دیگر بخش اهالی درحال چیدن هلو ویا سرگرم گردوتکانی اند.

بگذریم...

صدای موسیقی آب از یه طرف رطوبت درباغ و طراوت بهار درکنارش صدای بلبل هزاردستان وسوسه ام کرد که تو درخت پیداش کنم

صدا ازفرا سوی باغ می آمد..استکان را گذاشتم لب جو و پاشدم راه افتادم

بدنیست بدانید...

به گاه اردیبهشت وماه اردیبهشت بلبلای هزار دستان شب وروز درباغهای دهات ما نغمه سرایی میکنند

صدا از باغ کناری بود.ازسردیوارنگاه کردم

دیدمش نشسته برشاخه ای خشک برفراز درختی به تمامت خشک...ومن درعجب ازاین پارادوکس وتضاد عجیب که چطور ممکنه آخه؟!

اینجا بود که فهمیدم ضرورتی ندارد که حتما در بیخ گوش گلها نغمه سرایی کرد وسخن ساز نمود.

گاهی در خشکسال مودت ودر قحط محبت بر میان و زبر ویرانه ای بنام زندگی میبایست نشست و زیباترین آواها ونواها را سر داد

بی گمان به گوش گلهای باغ و وراغ و این گلستان خواهدرسید ودر آنها انگیزه ی زایش ورویش ایجاد خواهدکرد.

غرق دراین افکار بودم که صدای دوستم بلند شد که؛

فلانی کجایی بیا نهار سرد میشه از دهن میفته...

درحالی که صدای اون بلبل درفضاطنین انداز بود برگشتم سمت دوستم و...

به جوی آب که رسیدم دستام رو شستم اومدم سمت تخت

داشتم دستای خیسم رو میچلوندم دوستم پیش قدم شد و جعبه ی دستمال کاغذیی رو که به تمامت درون پوشش ار جنس پته کرمان (که قطعا کار بانوی هنرمندش بود) را گرفت جلووم دستم راکه خشک کردم کفشام را درآوردم وباگفتن یاالله نشستم پای سفره ی پهن شده ی روی تخت.

خدایا این سفره غذا است یا یه اثر هنری

☺️🤔

تویه بشقاب مسی برکت سفره یا همان نان ...

درقالب برش های منظم ویکسان

دوکاسه ی کوچک چینی حاوی ماست

همچنین دو کاسه ی چینی کوچک تر حاوی ترشی

ایضا دوبشقاب چینی قدیمی با بلوی زعفرانی

دو دیس چینی دیگه تو هرکدام کباب ماهی قزل آلا که معلوم بود تو فر پخته شده بودند

و هریک به شکل بسیار چشم نواز با بریده هایی از خیارشور و لیمو ترش تازه تزئین شده بودند

یه دیس چینی دیگه هم ویژه سالاد فصل که کلم وکاهو گوجه وخیار ها همه به شکل ردیفی با برش هایی بعضا هم اندازه ...گویی باخط کش فواصل برش ها وچینش ها تعین شده

در یک کاسه چینی دیگه هم مقادیری سس مایونز ... (که درادامه متوجه شدم که خانگی اند)

وسرآخر هم سه جفت قاشق وچنگال و دو آبخوری جملگی مسی ودو نمک پاش چینی

در رون سفره قرارگرفتند.

مواد ومصالح این اثرهنری کار همسر باذوق دوستم بود

یک سفره نمادی از همگرایی سنت ومدرنیته

و از مظاهر مدرنیته وتمدن امروزی دوبطری نوشابه کوچک سردتگری بیشتر نمود داشت

بانام خدا شروع کردیم.

من که هیچ عجله ای برای خوردن نداشتم آهسته غذا میخوردم آخه از بس این سفره چشم نواز بود دلم میخواست تاغروب پاش بنشینم

واقعا راست گفتند سفره وغذا ابتدا باید چشم را بنوازد سیر کند بعد شکم را...

گرم ناهارخوران بودیم که درادامه از بوی کباب ماهی یه گربه به جمع ما اضافه شد.

گربه مدام صدا میداد.قطعا گرسنه بود و دل ضعفه هم لابد گرفته بود.

دوستم یه تکه ماهی انداخت جلوی گربه...

منم بخاطر اینکه دخیل درثوابی بشم لقمه ای سمت گربه راهی کردم.

دوستم درعین اینکه غذا می‌خورد واز هردری سخن می‌راند.

هرچه دندان گیر نبود واز خوردنش صرف نظر میکرد را به سمت گربه راهی میکرد.

اینجا بود که به دوستم گفتم وسط کلامتون شکر...

مواظب باشید اینایی که جلو گربه میندازید قاطیش استخون نباشه.

وافزودم ؛

استخوان نقطه ضعف گربه است و سریع به گلوش میگیره و حال همه مون خراب میشه ها!!!!

گفتم؛

من درکودکی گربه داشتم وتجربه دارم.

خار ماهی خار گربه را اسیر میکنه

دوستم باگفتن؛

ای بابا دلت خوشه.اینا مثه من وتو بی دندون نیستن میزنن هراستخوونی را آرد میکنن ومیخوره ومیره...

بهش گفتم؛

بهرحال گفتم که گفته باشم

نمیدونم لقمه پنجمی یا شیشمی بود که ناگاه صدای سرفه زدن های مداوم گربه نظرمون را به خود جلب کرد

چیزی نگذشت که سرفه ها بدل شدن به سیاه سرفه

من دیگه دهنم به هم نمی‌خورد وفیکس شده بود یه نگاه به دوستم مینداختم یه نگاه به گربه ی بدبخت...

بیچارهذسرش را بحال کشیده گذاشته بود روزمین

صداهای سرفه گربه دیگه صدای سرفه نبود چیزی شبیه به صدای ترومپت بود

گربه واقعا داشت خفه میشد که ناگهان...

که ناگهان چشمتون روز بدنبینه...دلتون پاک ...روم به گُله...

گربه ناگاه هرآنچه نه از سر صبح آنروز که هرچه از روز پیشش خورده بود آورد بالا...😐😣

پیش تخت را کلا سفید کردوبه گندکشید.

من اول باری بود که بالا آوردن گربه را می‌دیدم

نگام از گربه برداشتم آخه داشت جگرم از حلقم میومد بالا...

چشم دوختم به چشم رفیقم

پلک هم دیگه نمیزدم

مونده بودم با غذای درون دهنم که گوشه لپ ام حبس شده بودند چه کنم.

منتظر دوستم شدم ببینم او چه کار میکنه

که دیدم درآورد انداخت دور.منم همین کار روکردم

یه نفس عمیق کشیدم کفشام رو انداختم سرپام به سرعت رفتم سر جو چند مشت آب زدم به سروصورت

پاشدم از درخت آلوچه ی بالای سرم یه آلوچه چیدم گذاشتم دهنم شاید طعم دهنم وهوا وفضا کلا عوض شه...

دوستم شتابان وهراسان بیل به دست چندبار از اجاق خاکستر برداشت وریخت روی هنرنمایی های گربه

سرآخر رو به من کرد وگفت

بدشد... بد شد ... وافزود؛حالا چه کنیم بااین غذاها؟

گفتمش باقیشون را هم بریز جلو گربه ها

وافزودم قسمت من وتو از این غذا همون چند لقمه بود.

بهش تاکید کردم که...

خانم گلش واقعا سنگ تمام گذاشته بود.

بهش گفتم نکنه اینها را برگردونی

بنده خدا هزار فکر میکنه

تازه بگی هم چه شده هم توبیخ میشی هم سرزنش.

بی خیر بریزشون دور.به روی خودت هم نیار و از جانب من هم بسیار از همسر خوش سلیقه وکدبانو تون تشکر کن عالی بود.

اینو گفتم ودوربینم را برداشتم و درامتداد جوی آب داشتم میرفتم سمت شمال باغش که صدای کشیده شدن قاشق به کف بشقاب توجه ام را جلب کرد.

روم که برگردوندم دیدم دوستم داره نهار ومخلفاتش را می‌ریزه تو جوی آب و....

ومن از سر افسوس آهی کشیدم وباخودم گفتم حیف از اون وقتی که به‌ پای پخت این غذا صرف شد...

سپس به راهم ادامه دادم.

هی"های

👌🤔

یه شب تو خلوت خودم داشتم این خاطره را باخودم مرور میکردم.

دیدم دوست من به گربه باارسال چند لقمه از غذاش محبت کرد.

چه شد که آنگونه شد؟!

دیدم درسته که محبت کرد.

منتهی محبتش ایراد داشت.

استخوان داشت.خارداشت

اینجا بود که به این نتیجه رسیدم؛

یا نباید به کسی محبت کرد یا اگه محبت میکنیم محبت آدم می باید حتما ؛

بی عیب باشدبی نقص باشد بی غل باشد.بی غش باشد.شاذ باشد.ناز باشد ناب باشد بی عار باشد والبته بی خار...

وبی خار....

ارنه حال همه مون خراب میشه.

مگه نه؟!

👌👌🤔

کرمان..فروردین ۱۴۰۲ه.ش

#همسایه_دیواربه_دیوارکویر

┏━━🍷 ━━┓


محبّتگربهقزل آلاآب
محال است که فصل دلتنگی ماآدمهارابشه پایانی براش متصورشد.آخه قلب ماآدمهاراتوقفس سینه قراردادند .(محمدجواداسدی گوکی)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید