آدم باید برکت داشته باشد، آدمی که بیبرکت شود، میشود کسی که فقط حرف میزند و وقت عمل دستش، قلبش، میلرزد. ترس خوره میشود در جانش، قدم رژه میرود که حالا چه کنم، فردا چه کنم! کاسه میگیرد دستش و به هر بیسر و پایی سر میزند که کمی از این ترسش را بریزاند اما سر آخر با غم واماندگی، بی مهری انگار سکندی میخورد و برمیگردد سر نقطه اول که کاسه چه کنم چه کنم خالیترش را دستش بگیرد.
همین است که گویند تولد آدمی مبارک است، همین است که تبرک و تبریک برای هم نثار میکنند که شاید برکت برگردد به آدمی! آدم بیبرکت را راحت خرید و فروش میکنند. امروز به مفت میخرند و فردا به زیر قیمت میدهند. آدم میماند با درد ترد شدگی و خوردشدگی که این چه بود کردم، رو انداختم به فلانی که مرا بخواهد و دوست بدارد. یا بهمانی بیاید دستم بگیرد و روزی مرا چاق کند! آدم بیبرکت ولنگار میشود، قدر نمیشناسد! هم خود را میفروشد، هم دیگران را به سیم، نه حتی زر، میخرد! آدمی اگر بخواهد برکت پیدا کند باید قلب و جانش حیات یابد، باید زنده گردد تا برکت یابد. باید جان را شست و شو داد تا جان تازه و قلب از نو تپیدن آغاز کند!
بعضیها در این میان دکان باز میکنند با این تبرک و حیات، فکر میکنند از آسمان نازل شدهاند و خود را پیشوای جماعتی میکنند، هی دروغ میبافند و جماعتی را به دنبال خود قطار میکنند. آدرس غلط میدهند و هر چه بگویند اول آن یک «من» میچسبانند!
آدرس درست اما در جایی میان مسیر زندگی گم شده است، باید چراغ بیاندازیم و مسیر غلط رفته را برگردیم! چراغ را خود خالق روشن کرده است؛ خداوند در کتابش میگوید من مبارک هستم و هر کس و هر چیز هم به من مربوط است، که همه چیز مربوط است بعضی بیشتر، مبارک میشود. پس برای یافتن او که همهاش مبارک است، همانطور که خودش فرموده در آنچه خلق کرده نگاه کنیم و تبرک را از اهل او بخواهیم. برای آنکه درخت حیات قلبمان بارور شود و زیستن یابد باید علفهای هرز خود را از ریشه خشک کنیم، به نعماتی چون باران، خاک و الخ و باغبانی آگاه از اهل خداوند نیازمندیم. اولین جوانهها نوید بهاری میدهند که سرآغاز حرکت از نو به سوی خداوند است که نزدیکی به او بالاترین مقام انسانی است و هیچ نزدیکی به جز از حیات دل نمیگذرد!