حکایتی از مثنوی
مثنوی یک قصهای دارد؛ حکایت یک گاو است که از صبح تا شب، توی یک جزیره سبزِ خوشآبوعلف مشغول چراست. خوب میچرد، خوب میخورد، چاق و فربه میشود. بعد شب تا صبح از نگرانی اینکه فردا چه بخورد، چه بپوشد، هرچه به تنش گوشت شده بود، آب میشود!
حکایت آن گاو، حکایت دلنگرانیهای بیخود ما آدمهاست. حکایت همان ترسهایی که هیچوقت اتفاق نمیافتد، فقط لحظههایمان را هدر میدهد.
یک روز چشم باز میکنی، به خودت میآیی، میبینی عمرت در ترس گذشته و تو لذتی از روزهایت نبردهای. معتاد شدهایم، عادت کردهایم هر روز یک دلمشغولی پیدا کنیم. یک روز غصه گذشته رهایمان نمیکند و یک روز دلواپسی فردا.
خوب است گاهی، دلمان را به دریا بزنیم، توکل کنیم و امیدوار باشیم موج بعدی که میآید ما را به جاهای خوب خوب میرساند.
---------------.ᴹʸ.ᴰᵉᵃʳ.ᴵʳᵃⁿ.------------
#ندای_تاریخ در (ایتا)
nedaye_tarikh@ 🗞